در روزها و شبهایی که جانها در قیر سیاه غم فرورفته بود و همزمان بین آسمان و زمین با سر و پای آتش گرفته در هروله بودیم من سفرها کردم تا کرانه های خودم.
 آن روز برفی تلخ نشسته بودم پشت مونیتور و با حساسیت و دقت بی مناسبت و بی معنایی روی جزئیات یک طرح معماری کار میکردم. بخشی از وجودم حتی از تصور چرخیدن در آن فضا های ناب که سانتیمتر سانتیمتر میساییدم و رابطه اش با نور و سایه و باغ و آینه را اتود میزدم خرملق میزد بخشی دیگر همراه چاووشی بیست هزار بار میخواند و از سر میگرفت که: خنک آن قمااااربازی که بباااااخت هر چه بودش  بنماااااند هیچش الاااا هوس قمااااار دیگر.(وهمراه صداهای ترسناک بعدش هلهلهلهل میکرد) بخشی از وجودم را هم کت بسته بودند به ستونی زیر سقف سست خانه ام که اگر تقلا میکردم  برای بازشدن دستم فرود میامد بر سرم و اگر نمیکردم جان میکاست آن دست بسته و آن چشم باز.
 گروه تلگرامی حیاط دانشکده هم گوشه ای باز بود  (مرزهای بی تمرکزی و چندکارگی و کار ناعمیق را جابجا کرده و خود را پیش چشم خودم به باد میدادم)  اینوری و آنوری خنجر کشیده بودند بر هم.  من هم طبیعتا یک وری بودم، از پیامهایی خنک میشدم و از پیامهایی دیگر شعله ور. قحطی اندروفین و سرتونین آمده بود و آدرنالین، بازار سیاه درست کرده بود و خرکی فروش میکرد. 
شده بود مثل ده سال پیش که همان اوایل بعد از آن جمعه مخوف، شنبه بود یا یکشنبه زنگ زدم به مژگان و بی مقدمه گفتم: شماره مرا پاک کن از گوشیت! گفتم: دیگه هرگز هرگز به من زنگ نزن!
میدانستم حتی همان لحظه که زنگ میزدم هم میدانستم که کارم خطاست و جبرانش سخت است و با نظام فکری و اخلاقیم نمیخواند و سخت پشیمان خواهم شد اما میل غریبی به بد بودن و بدکردن در وجودم جان گرفته بود که جلودارش نبودم.
به همین سادگی خنجر در قلب هر دویمان فروکردم و پشت کردم به پانزده سال دوستی عمیق و بینظیر.  چند ماه بعد دوستی مشترک کمک کرد که هم را پیدا کنیم اما سالها طول کشید تا بنشینیم مقابل هم و بپذیریم که احاطه شدن در پیامها و آدمهای متفاوت ما را از درک دنیای هم عاجز کرده بود و بعد تلاش کردیم که دوباره به هم بپیوندیم و آن دوستی بی نظیر را احیا کنیم.
  
دوباره بعد ده سال ابعاد تازه‌ای از خودم داشت رخ می‌نمود گرگ درونم زوزه های هولناک می کشید و مرا از خودم به وحشت می انداخت. یکی از بچه‌های اینوری پیام داد که حالا که ادمینی مرا با همه پیامهایم پاک کن بروم نفس بکشم! پاک کردم و شریرانه لبخند زدم که عجب. پس من چنین قدرتی دارم! گرگ کم کم جلو آمد و مرا سر داد از روی صندلی و نشست جایم. التماس کردم: نه .گرگ اما با همان لبخند زشت و با پنجه هایی که به دشواری با موس کار میکرد کلیک کرد روی پیام یکی از بچه‌های آنوری و ریمووش کرد درست وسط غائله جایی که داشت از مواضع احمقانه و ظالمانه اش (از نگاه من اینوری دیگر ) دفاع میکرد. یک دفعه از صحنه حذفش کردم و لذتی بد لذتی زشت دوید زیر پوستم!  پس آنگاه فساد قدرت را درک کردم و دوباره سقوط کردم در خطایی سخت-جبران.
من همان مامان نجمه ای که تا دقایقی قبل کله آن بچه را در ذهنش نوازش میکرد که: فرزند! دفاع بد و غیر منطقی از یک آدم یا سیستم، بدترین حمله به اوست در فاصله ای کم توانستم شحنه ای شریر شوم و شوتش کنم توی کوچه پشتی!  
زنی دیوانه از من رهیده بود که میدوید و به پهنای جان ضجه میزد: بی شرف!
لکاته ای از آنطرف مشت به سینه میکوبید که: الهی داغ جوونت ببینی! 
 چند روز هست که صدای عامو علیممد توی گوشم پیچیده (با همان س های نوک زبانیش) که: 
گفت دانایی که گرگی خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر
آنکه با گرگش مدارا میکند
خلق و خوی گرگ پیدا میکند.

 

 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کجایند مردان بی ادعا درسکار فروشگاه اینترنتی خزرمارکت روان کننده بتن در سیمان Boston Bst Ride Bob U just know everything Renee