اواخر دهه چهل ننه سکین با نوزادی در بغل و هفت فرزند از دم بخت تا خردسال ناخوشی بدی گرفت که خانواده را بسیار برآشفت، و همان موقع بابااکبر نذر کرد که اگر ننه خوب شود هر سال ده روز اول نوروز را روضه بخواند.بماند که چه ها گذشت بر ریز و درشت آن خاندان اما با تجویز و محبت و حمایت مرحوم دکتر پاکنژاد بالاخره فرشته عافیت رسید و ننه خوب شد.
از اوایل دهه پنجاه بود که روضه خوانی شروع شد.
وسطهای همان دهه من و سه چهار تا از نوه های دیگر رسیدیم و من از آنجا یادم میاید که اواسط جنگ بود. تفریح و شادی، خیلی شکل تعریف شده ای نداشت. هفت سین اصلا رسممان نبود و روضه دهه اول فروردین به عنوان تنها آیین ویژه نوروز برای ما بچهها خود بهشت بود.
دور حیاط خانه-پهلوی فرش میانداختند و روی سقفش پوش میکشیدند. منقلهای گرگرفته از پیش از اذان صبح روشن میشد و بخاریهای علاءالدین دور تا دور مجلس مستقر.
در خانه خود ما هر سال یک خرده-مشاجره ای سر اینکه "آخه نوروز هم شد وقت روضه خوانی؟ " سر میگرفت اما ما بچه ها هر جوری بود همقرار میشدیم آنجا و بسط مینشستیم توی اتاق گوشه.
رابین هود و گلی برای مژگان و تنسی تاکسیدو و. را هر سال نوروز نشان میداد اما باز هم سعی میکردیم از تلویزیون کوچک و سیاه سفید وبرفکی ننه ببینیمش. آبگوشت و اشکنه و.را هم به جان میخریدیم که بمانیم و در آن تجربه عجیب دور هم باشیم. نوه های یکی و دوتا و سه تای امروزه روز نبودیم. زیاد بودیم و سیر کردنمان نه آسان.
اتاق گوشه سه در چهار بود و ما بیشمار! ردیفی و درهم و به شیوه آشوب سورت میشدیم هر گوشه ای و من آن سمت در پستو در خاطرم مانده که سرمای پستو از درزهایش میزد بیرون و خودم را که لای عبای بابااکبر که سنگین و گرم بود پیچیده بودم و صبح زود قبل از اذان دایی محسن بیدارم کرد که یالا.
مهربان بودند اما مهربانیشان لطیف نبود محکم بود نمیشد که نباشد.
مدیریت رویدادی جمعی به مدت ده روز از سحر تا نه صبح آسان نبود و ما اگر قرار بود دست و پاگیر باشیم شوت میشدیم به خانه های خود پیش رابینهود رنگی و خورشت قیمه گوشتیخی.
این بود که مدام رقابتی بود بینمان برای نقنزدن و مفیدبودن و کارکردن. از جاروزدن فرشها گرفته تا شستن استکانها با آب سرد.
بیدارباش سحر که زده میشد بیرون خزیدن از لای عبای پشمی بابااکبر جان میکاست. هوا سرد بود یخ بود. رفتن به دستشویی حیاط را در خانه های خودمان هم بلد بودیم اما وضو گرفتن با شیر آب حوض نفس میبرید.
بعد، نماز جماعت بود که همیشه دوست داشته ام و در نوجوانی خیلی بیشتر.
بدترین قسمت ماجرا اما وقتی بود که توی اتاقهای بالا آرام میگرفتیم و صدای کسل کننده و خواب آور روضه خوانها میپیچید توی گوشمان. مقاومت در مقابل وسوسه شیرین خوابی که بر چشمهای کودکانه مان میتاخت چه سخت بود! گاهی چایی قندپهلوی توی تال به دادمان میرسید و خیلی وقتها این امتیاز ویژه بزرگترها بود و سهم ما نمیشد.
ساعت زمینه سفید توی تالار که به حوالی نه میرسید قند توی دلمان آب میشد.
روضه به ته میرسید و میریختیم وسط حیاط. تا بزرگترها درگیر خداحافظی با مردم بودند داد دل از حیاط میگرفتیم و بیوقفه میدویدیم اما باز هم حواسمان بود که مرزها و خط قرمزها را رد نکنیم و ریجکت نشویم به خانه.
بعد حمله میبردیم به وی آی پی رویداد در اتاق دایی محسن: صبحانه دستجمعی! ترکیب بوی چایی دم کشیده روی منقل، بوی گلاب، بوی نفت بخاریها، بوی نان تازه که ننه پخته بود و بقیه اقلام سفره چنان ملغمه غریبی بود که تا هفتاد سال هم از حافظه شامه ام نخواهد رفت.
آن حضور آن لحظهها عجیب درگیرمان میکرد. شاد نبود غمناک هم نبود اما عمیق بود غنی بود زنده بود.
بعد طوفان آمد و ویله ویله از هم دورمان کرد و حیاط و پوش و همه آن بوهای غریب را با خود برد.
امروز که هوا سرد شده داشتم میرفتم توی فاز اینکه یعنی کلا بسته شده ایم به بلا؟
اما خمیر گذاشته بودم که وربیاید و حسابی دچار خود ننهسکینپنداری شدم و پرت شدم به آن روزگار.
یادم آمد وضعیت عادی هوا در روزگار نزدیکتر بودن طبیعت به تعادل همین بود. حالا در متن بلاییم اما کره زمین به یمن تمرگیدن بشر دو پا نفس عمیقی کشیده و رفته به سمت خنکی. یادم آمد که این یکی را میتوان نماد رحمت دید نه ابتلا. سرمای گزنده هوای فروردین به تن پرلهیبت گوارا باد زمین خسته!
درباره این سایت