لحظههایی در زندگی من وجود دارد که درآنها محافظهکاری و ترس با فاصلۀ خیلی کمی از شوق و دیوانگی کنار هم مینشینند و مرا فلج میکنند! و آن روزها به شدیدترین شکل گرفتار این فلج بودم. لذت طراحی را پاس میداشتم و بهترین تصویر خودم را نشسته پای پوستی با یک مداد نرم و پاککن با کیفیت میدیدم که خط میکشم و گره میگشایم از طرح و گم میشوم از دنیا و مشغلههایش؛ امّا شوربختانه بلد نبودم این تصویر را در قالب یک شغل بسازم و پایدار کنم. مثل عاشق سینهچاکی که دلش نیاید پا پیش بگذارد و معشوق رویاییش را زمینی بخواهد! دلم نمیآمد؟ میترسیدم؟ بلد نبودم؟ فرقی نمیکرد! واقعیت تلخ این بود که: بیکارم.
خوب که به جان آمدم تصمیم گرفتم از دم دستترین و امنترین راه قدمی بردارم: م با آشناترین استادم!
رفتم سراغ ایشان با سوالی محتاط و پرخجالت که: به نظر شما من مسیر کار حرفهای را چطور آغاز کنم؟ جواب این سوال بعد از مکثی کوتاه، دعوت به کار در دفتر استاد بود.
عجب! که اینطور پس جستجوی کار که اینهمه در مورد آن نق میزنند همین بود؟!
سارا را به سرعت در مهدکودک نزدیک خانه ثبتنام کردم و فریزر و آشپزخانه را آماده ورود به زندگی کارمندی نمودم. همه خانواده از آنچه پیش آمدهبود خوشحال بودیم و هماهنگ! هربار یادم میامد که در دوران تحصیل، همین استاد بود که غامضترین مسألهها را برایم میگشود و جستجوی راه حل را برایم آسان میکرد سرشار میشدم از امید و اطمینان؛ آماده بودم که تا سرمنزل مقصود یک نفس بدوم. زمزمه زیر لبم شده بود شعر خیام که:
من تشنه آن دمم که ساقی گوید یک جام دگر بگیر و من نتوانم
مهمترین انعطافی که یک مدیر در آن دوره که فرزندی کوچک داشتم، میتوانست برایم به خرج دهد مدت زمان و ساعت کاری بود و آن دفتر این کار را کرد؛ یعنی در مورد آن مخالفتی نکرد مثل سایر موارد پیشنهادی و در واقع هیچ ضابطۀ خاصی تعیین نکرد! آیا مرا جدّی گرفتهبودند؟ آیا به من نیاز داشتند؟ نکند این فقط یک امکان مشق فضای حرفهای تلقیشده بود برای من و نیازی به کار و تواناییهای من وجود نداشت؟ چرا هیچ قراردادی در کار نیست و چرا راجع به حقوق هیچ صحبتی نشد؟
این سوالهای مهم به ذهنم میآمد اما به آن توجه نمیکردم چون بینهایت مشتاق کار بودم؛ اشتیاقی که درصد خیلی کمی از آن را ترس از بیکاری تشکیل میداد و باقی زوری بود رها شده در بازو که حریف میطلبید.
به آن سوالها توجه کافی نمیکردم چون از جوابهایشان میترسیدم و نمیخواستم به هیچ قیمتی دریچۀ بازشده را ببندم و در نهایت خودم را آرام کردم با این فکر که: استاد انسان شریفی است؛ مرا میشناسد بسیار بیشتر از خودم و حتماً به آوردۀ این شغل برای من هم اندیشیدهاست؛ و به این ترتیب مسیولیت عاقبتاندیشی را از سر واکردم و حوالی خرداد 82 کارمند دفتر استاد شدم (دستکم اینطور تصوّر کردم!)
هنوز نرسیده، یک زمین 450 متری گذاشتند جلویم که خانه طراحی کن! نفس خیلی عمیقی کشیدم تا پودر نشوم از خوشی و در حالیکه تقریبا پودر شدهبودم با اخمهای درهمکشیدهای که میکوشیدند شادی و رضایت انبوهم را استتار کنند شروع به کار کردم! مذاکره با کارفرما قسمت بدمزۀ کار به نظرم میرسید که استاد، آن را انجام دادهبود و نتیجه را به من انتقال دادهبود: یک خانۀ مهمانپذیر با چهار اتاق خواب که جملگی رو به حیاط جنوبی باشند! خواستهها هم خلاصه بود هم عجیب و هم باب طبع من و میتوانستم خوش و خرّم با آنها درگیر شوم و بدون چشیدن آن قسمت بدمزّه، بر سریر عزّت نشسته خط بکشم! برای کارفرمایی غیرموهوم که خواستههایی واقعی داشت! بدون این که سارا پوستی را مچاله کند و بدون اینکه حس علافی داشته باشم؛ اما هربار با مرور نام سارا قلبم به شکل خفیفی تیر میکشید! اولین بار بود که به صورت سیستماتیک و چند ساعته از خودم دورش کردهبودم و ذهنم حسابی درگیر بود. آیا الآن خوشحال است؟ خیلی نگران راحتیش نبودم! امّا شادی و آرامش برایم مهم بود، میدانستم که با کمی سختی و حتی آشفتگی کنار میاید! امّا اگر دوستش نداشتند اگر نادیدهاش میگرفتند اگر تحقیرش میکردند چه؟ هربار که سر کار این ترسها به سراغم میآمد قلبم تیر میکشید امّا سریع خودم را آرام میکردم یا گول میزدم که: صبحها کمی غمگین است درست! اما ظهرها راضی و سرحالست و این یعنی آنجا حس خوبی دارد!
باز برمیگشتم به بهشتم و در میان شعف بیحد خط میکشیدم با این ذکر ویژه زیر لب:
-چرا اونوقت؟ مگه من کی هستم که اینجوری مورد لطف و عنایت ویژۀ تو هستم ای پروردگار؟ مطمئنی؟
صدای حبیب بکگراند آن روزهای فضای دفتر بود:
به شبنشینی خرچنگهای مردابی چگونه رقص کند ماهی زلالپرست؟
این صدا بسیار گرم و دلپذیر با حال طراحیم میآمیخت؛ با اینحال دلیلی وجود نداشت که تهمزۀ تلخ و کنایۀ مأیوسانهاش را نشنوم یا نسبت به آن بیتفاوت باشم. از دورۀ تحصیل این عادت با من ماندهبود که موسیقی کار هرگز در حاشیه نباشد؛ آنقدر وسط بود که روحش را میدمید در کار! «چگونه رقص کند؟» را میشنیدم و هربار در دلم جواب میدادم که: رقص کند! شما فقط صبر کن!
چه کسی گفته که محتوی مشتری ندارد؟ همین خود من تا حالا کلی سفارش محتوی گرفتهام!
چند وقت پیش خویشاوند همسرم پیام داد که: میشه درباره بابام یه مطلب بنویسی؟
گفتم: قربان رویت من که پدر شما را ندیدهام و حس خاصی نسبت به ایشان ندارم، مطلب خنک و بیمزهای میشود. شما بنویس که پر احساس و جگرخراش شود، من ویرایش میکنم.
جواب داد که: آخه تو قشنگتر مینویسی!
گفتم: خب حالا برای چه کاری میخواهی؟
گفت: برای پیج اینستاگرامم!
یکبار هم آشنایی پیام دادهبود که: برای دعوتنامه مهمانی بعد از سفر حجمان متن یا شعر مینویسی؟ گفتم حافظمون به قشنگی گفته قبلا:
جمال کعبه مگر عذر رهروان خواهد که جان زندهدلان سوخت در بیابانش
به نوعی دو پهلو هم به شمار میرود و حتی ممکن است بعضی مهمانها را از آمدن منصرف کند. یک جوری نگاه کرد که آدم به سارقین ادبی یا کسانی که دستش میاندازند نگاه میکند.
آخرین مورد هم آرایشگر مو صافکن فامیل بود که دیشب پیام داد: شعر طنز هم میگی شما؟
گفتم: نه چندان! چطور؟
گفت: میخواستم برای تبلیغ کارم سفارش شعر بدم.
در مقابل این یکی دیگر مقاومتم شکسته شد و عنان از دست برفت
جام چای دارچین را سرکشیدم و روان شدم بر کاغذ:
دیوانه هر آنکه پول اسراف کند
انکار مسیر عقل و انصاف کند
گیسوی پریشان خم اندر خم را
تحویل به دست تو دهد صاف کند
به نظرتون چه جوری قیمتگذاری کنم؟
نمیدانم چرا سایت یزدبوک تصمیم گرفته حراجی راه بیندازد و تخفیف بدهد آن هم ۲۵٪
این را هم نمیدانم که این تخفیف تا کی ادامه خواهد داشت.
فقط گفتم مخاطبین عزیز وبلاگ، یکوقت برای تهیه تعداد معدود باقیمانده از چاپ اول دیر اقدام نکرده و سر و کارشان به چاپ گران دوم نیفتد. (از سری هشدارهای نخنما و شیرینِ نخری این دفعه که میاد اونقدر گرون شده که دیگه نمیتونی بخری! لذا زیاد جدی نگیرید!)
برای آشنایی با محتوای کتاب فصل تحصیلی ما اینجا را نگاه کنید
و برای تهیه کتاب از یزدبودک آنجا را
ضمنا در نظر داشته باشید که «فصل تحصیلی ما»در ماههای گذشته جزو پرفروشترینهای سایت بوده آن هم در کنار چهار فصل وزین اسکاول جان عزیز
اصلا هم به روی من نیاورید که با وجود پرفروش بودن بعد از گذشت یک سال و نیم چرا تیراژ ناچیز چاپ اول به پایان نرسیده است، در این مقوله جز آمار بالا و روزافزون کتابخوانان و کتابخران دلیل دیگری به ذهنم نمیرسد. من به شکل غریب و مرموزی دل بستهام به کیفیت اعلای خوانندگان.
شاید اگر سال 62 کلاس اولی نحیف دبستان شهید کوهی محله شیخداد نبودم فکر میکردم محسن چاووشی و حسین صفا دیگر شورش را درآورده اند در ریش ریش کردن عواطف ما!
از سر تا پایش درد میکرد دبستان ما؛ از آبخوری سیمانی و حیاط آسفالت خسته اش تا پیشانیش که اسم اولین شهید محله رویش حک شده بود و با همه بچگیم میفهمیدم چه جوان رعنایی بود؛ آخ که رفتنش چه داغی گذاشت به دل محله!
چنگالهای خونی جنگ بود و جامعهای گیج و لگدخورده که حال خوشی نداشت!
همه اینها و پیشینه فرهنگی و بسیار چیزهای دیگر انگار مجوز میداد به سقایان علم که دختربچهها را آنطور سیستماتیک و خونسرد کتک بزنند!
از آن چوبها من نخوردم اما با بند بند انگشتهایم یادم هست که چقدر با بقیه درد میکشیدم بخصوص همراه دوست موطلایی و لطیفپوستم مریم و بخصوص در روزهای برفی که خیلی بیشتر از حالا بود. چه غمانگیز است که حالا حتی فامیل مریم یادم نیست و حتی کمی شک دارم که اسمش میترا نباشد.
دو تصویر هولناک از آن سالها در ذهنم مانده که ناخودآگاهم هرچه کوشیده نتوانسته هلش بدهد توی نهانخانه و به شکل بیرحمانهای روشن و واضح است:
یکی روزی که امتحان دیکته سراسری بین چند کلاس اول مدرسه برگزار شده بود و هرکس به ازای هر تعداد نمره که از بیست کم آورده بود باید خطکش میخورد! دختربچههای هفت ساله صف بسته بودند از داخل کلاس رو به سالن و گریه میکردند تا نوبتشان برسد و در آن ضیافت شوم توسط معلم، ناظم و معاون پذیرایی شوند!
تصویر دیگر یک عصر تابستان بود که عروسکبازی میکردیم با فهیمه در کریاس خانه؛
معلم و ناظم بودیم و بیرحمانه و خلاقانه تنبیه میکردیم عروسکهایمان را.
خدا میداند که من و فهیمه و مریم و میترای احتمالی چقدر خشم و ترس و نفرت با خودمان پخش و پلا کرده ایم در تمام این سالها!
و این ترانه لعنتی چقدر عمیق رنج کشدار آن سالها را خوب شیرفهم میکند. هم رنج آن سالها و هم سالهای بعدش را که خطکشها بیخیال تن شدند و افتادند دنبال روح و روان!
آخ از دلهای اسیر!
آخ از گنجشکها!
آخ از گوشهای تشنه!
از صبح غمی روی دلم بود سنگین و نگفتنی!
چهارمین عمه چهارمین پسرش را زاییده بود و خوشحالی ننه خدیج به قدری غلیظ و عمیق و وسیع بود که دودش همه فضای خانه را گرفته بود از کف تا سقف.
خدابیامرز در این فقره حرف دل و زبانش یکی بود: پسر دوست داشت.
آن روز کذا، غوغای این دوست داشتن جوری آوار شده بود که غم دختربودن روی دل نوجوانم بد سنگینی میکرد.
بعد رفتیم باغ، هنوز آب و آبادانی افسانه نشده بود. موقع برگشت سر جوی پرخروشی ایستاده بودیم برای دست و رو شستن. یک ماشین خارجی قدیمی (اون موقع قدیمی نبود طبیعتا) یشمی شیک چند متر آنورتر ایستاده بود و چند پسر جوان پیاده شده به هم آب میپاشیدند و قاه قاه میخندیدند.
پر شدم از حسرت و آرزو! چشمم برق زد: ای خدا! بشه یک روزی با رفقا بریم سر جوی آبی و قاه قاه بخندیم؟ نشستم دستم را به آب زدم، اشکم یواشکی چکید توی جو. مادرم نهیب زد که: بریم دیگه!
بنده خدا آن برق و آن اشک را جوری تعبیر کرده بود که نباید.
عصر رفتیم بیمارستان برای دیدن نوزاد؛ از ماشین پیاده نشدم بدون شرح بدون توضیح؛ یک مبارزه مدنی با آنچه که درست نمیدانستم چیست!
عصبانی شدند داد زدند! به این چیزها عادت نداشتیم نه من نه خانوادهام! از اساس بچهای اهل ستیز نبودم، نوجوانی بودم برساخته شعر و نقاشی و فروغ و شریعتی و نوشتن و خیال و خیال و خیال و از اساس، دمپر دعوا و عصبانیت کسی ظاهر نمیشدم، اما آن روز داغ و پر لهیب تابستانی چیز دیگری بود. داشتم میسوختم از حسی که شبیه حسادت بود اما خودش نبود.
مسخرهتر از این میشد که از طفل یکی دوروزه دلخور باشم؟ بودم اما؛ از خود خودش نه اما از وجودش که بهانه شده بود تا بفهمم و لمس کنم که جنس دوم هستم و در متن یک فرهنگ نابالغ زن ستیز زندگی میکنم.
آنقدر بی مطالعه و پرت و خاطره نشنیده نبودم که نفهمم اوضاع خیلی بهتر از گذشته شده و سرعت بهبود هم بد نیست؛ اما در شرایطی نبودم که منحنی رشد بتواند حالم را خوب کند.
افتاده بودم در دایره بسته دل سوزاندن برای خود و خاطرات اجحاف، پر ضرب و زور جلوی چشمم رژه میرفتند.
غروب جانکاه جمعه هم رسید با فیلم کمال الملک و صحنه با ولع غذا خوردن متهم بیگناه، ضیافت اندوهم کامل شد.
ماه شب که بالا آمد بلند شدم ایستادم و قسم خوردم که با همه مردم شهر زیر باران بروم. با همه مردم شهر و با همهی پیکر این فرهنگ عبوس و تاربسته.
نه! اتفاقی نبود! آن اپلها که دوتا دوتا سر شانههایمان میگذاشتیم ابدا اتفاقی و بی ربط نبود!
زندگی کردن هویت شخصی برای ما دختران دهه شصت و هفتاد شانههایی مردانه میخواست و عزمی جزم.
سال 73 وقتی دانشجوی رمیده و گیجی بودم که دست و بالش مدام به شاخ وبرگ نادانسته ها و ناتوانیهایش گیر میکرد، دوستم با جملهای به دادم میرسید که مرجعش را نمیدانستم: فردا در موردش فکر میکنم!
اسکارلت را نمیشناختم اما به عنوان یک هجده ساله متحیر که پر بود از حسِ دیرکردگی، به این وعده و به این به تأخیرافکنی نجاتبخش دخیل بسته بودم.
قبل از آن هم در دوره دبیرستان دو معلم از نگاه عموم بچهها "رت باتلر" بودند که او را هم نمیشناختم؛ امّا میدیدم که آن دو نفر آدمهایی قوی و زیرک هستند با نگاههای تیزی که حقیر و چندش نبود اما ملکوتی و معنوی هم. حتما نبود!
آدمهایی نافذ که جام زندگی را غلیظ و پرمایه سرکشیدهبودند اما بر سرخوشی خود سوار بودند و سرمستی، مرئوسشان بود نه رئیسشان!
این تشخیصها برای بچههای شانزده هفده ساله، چندان قابل تحلیل و بیان نبود اما خیلیها (بجز نجمهشون که فیلم را ندیده و آخر خلافش از کرخه تا راین بود) بر شباهتشان به "رت" اتفاق نظر داشتند!
حوالی سی سالگی فیلم "بر باد رفته" را دیدم و از این که آفرودیت تایپ سبک مغزی مثل "اسکارلت" را الگوی "هراس گریزی" خود قرار داده بودم کم و بیش سرافکنده شدم!
از قیافه کج و کوله و چشمهای منگ و شانههای فراخ و صدای دخترکش "اشلی" (البته دوبلرش (: ) متأثر شدم و از پررویی و رندی و زیر و بمهای عجیب کاراکتر "رت" خوشم آمد.
آسیاب گشت و گشت تا یکی دو ماه پیش بالاخره کتاب به دستم رسید و فهمیدم که فیلم نسبت به محتوای کتاب تفالهای بیش نبودهاست؛ چرا که کتاب را نه صرفاً رویدادهایش که خودگویههای صادقانه بیپروا و گاهی هولناک شخصیتهای اصلی میسازد و به کمک مجموعه این اطلاعات است که ما را به تماشای گوشه گوشه شخصیتها برده و در جای هیجانانگیزی بین عشق و نفرت معلق نگه میدارد؛ چیزی که فیلم ظرفیت حمل و بیانش را نداشته و به اشارهای از رخدادها بسنده میکند!
بر باد رفنه را وقتی بخوانی به سادگی نمیتوانی ماجرا را خلاصه کنی در "سرگذشت دختری که زندگی را خلاصه در شور دلبری و طنازی میدید وجوه مختلف و متعددش گیرت میاندازد.
از اساس متوجه میشوی که جمعبندی و خلاصهکردن بدون قلع و قمع مفهوم، اساساً ممکن نیست!
همه 1500 صفحه را که ورق میزنی تازه جایی وسط سکوت فرود میایی در حالیکه انگار همه شخصیتها را پذیرفته و درک کردهای! جایی وسط سکوت چشمهای قهوهای ملانی آرام میگیری و توهم میزنی که میشود بله میشود در ثروت و فقر در جنگ و صلح در کشاکش عشق و درد و وصل و هجر و دوستی و خیانت و. ایمانت را به انسان حفظ کنی!
سرخوشانه کالسکه را هل دادم و کنار درختچه توت ایستادم. یک توت قرمز رسیده چیدم و گرفتم جلویش؛ با تعجب نگاه کرد! یک دانۀ دیگر چیدم و گذاشتم در دهانم، او هم همین کار را کرد، چشمش آرام و صورتش شیرین شد و با ملیحترین لحن ممکن اعلام کرد که: گل خش بود! حلاوت کلامش نگذاشت توضیح دهم که هرچیز قرمزِ از درخت چیدهشده گل نیست؛ گذاشتم پشت این غفلت لطیف همانطور شیرین بماند و ایستادم به تماشایش.
عصرهای بهار 82 که با هم میزدیم بیرون کمابیش، اوضاع همین بود. بعد از دفاع پایاننامه، آرامش، فراغت و اردیبهشت بیش از حد معمول، خنک و دلپذیر بودند و من و سارای دو ساله، روزها و روزها همۀ کوچه پسکوچههای طوبای شرقی 16 را گز میکردیم و تا آخر دنیا میرفتیم؛ چند هفتهای به خودم امان دادهبودم؛ بعد از زاییدن و دو ساله کردن یک طفل، بعد از هشت سال معماری خواندن و آن پایاننامۀ بدقلق و سنگین، استراحت و چند هفته بیبرنامگی حق مسلمم بود.
زندگیم در اثنای ادارۀ همزمان پایاننامه و طفل شیرخواره، آغشتۀ نظم ناگزیری شدهبود و با اتمام درس و ورود فرزندم به سهسالگی یکباره میدان وسیعی را پیش رویم گشودهبود. صبحها کتابهایی را میخواندم که مدّتها منتظرشان گذاشتهبودم و عصرها با سارا میزدیم به کوچه، بیبرنامه و بیهدف. کمی راه میرفتیم و بعد انگار کالسکه تصمیم میگرفت که کجاها ببردمان!
امّا طبیعی بود که آن چند هفتۀ عسل مثل برق و باد بگذرد. کمکم فکری شدم که: خب آخرش که چی؟ تا کی و کجا میخواهی پیاده بروی؟ اصلاً سرزمین ناشناختهای این اطراف ماندهاست؟ چقدر کتاب؟ چقدر کلمه؟ چقدر طوبی؟ چقدر سارا؟!
واضح بود که دلم لک زده برای خشخش پوستی زیر دستم و قشنگ حس میکردم که شوقی عظیم در وجودم به بند کشیدهشده که مشتاق دریچهای به نام کار است تا رخ بنماید.
(خیلی انتظار نداشتم متن سفارشی،دوست داشتنی بشه حداقل برای خودم ولی اینقدر جو مرا گرفت که حتی خودمم درگیرش شدم. ضمنا اصطلاح تمدن کاریزی عنوان یک سخنرانی فوقالعاده از دکتر پاپلی یزدی است.)
***
ما زادگان این تمدن پرقدریم!
این تمدن کاریزی که یزد ما بر دامنش بالیده، زیباست؛
سرشارست از تکریم آب و خاک و انسان؛ سرشارست از حرمت به حیات و جاودانگی و معنا.
روزگاری این سرزمین میدانست راز حیات و ماندگاری را؛
روزگاری این سرزمینِ نجیب و بیادعا، بیفریاد و بیاعلام، آب و آبادانی وسرسبزی و حیات را وسط برهوت در آغوش میکشید!
آن روزگار اما گذشته و یزد ما امروز بسیار خسته است!
امروز خرد آن تمدن کهن، مشتاقِ بازیابی است و دوباره دانستهشدن!
ما ساکنان امروزیم و بیقراران فردا!
ما میخواهیم رسم پدرانمان را؛ ارزشهای پایدار دیروزمان را؛ با کلمات امروز مشق کنیم!
مشق کنیم نترسیدن از مشقت و تلاش را!
مشق کنیم پاکی و پاکیزگی و حرمت به چرخههای حیات را!
مشق کنیم اعضای یک پیکر بودن را!
ما میخواهیم،
یادمان بیاید به هم پیوستن و یاری جستن از توانها و اشتیاقهای گونهگون تمامی قبیله را!
یادمان بیاید برای شهرمان با هم باشیم،ما باشیم و جز به معجزهی "ما" نیندیشیم!
یادمان بیاید خیری اگر در پیشانینوشت این شهر هست –که هست، رقمزنندگان این خیر، همهی ماییم!
از زن و مرد و پیر و جوان و خُرد و کلان!
یادمان بیاید که شهر، این زنجیرهی به هم پیوستهی رویدادها و آدمها، هرگز نمیتواند از ضعیفترین حلقهی خود قویتر باشد.
امروز همه با همیم و عزم جزم کردهایم که قوی شویم و شهرمان را دوباره زنده کنیم!
یزد صبور ما خسته است و منتظر.
پروردگارا یاریمان کن!
یادم هست که با فضای جمعی این طراحی خیلی کشتی گرفتم. از خانه بزرگ پدری درسها و بهتر بگویم عبرتهای زیادی گرفتهبودم که یکی از مهمترینشان در بارۀ اجتماعات و فضاهای مناسب آن بود. آن خانۀ ششصدمتری دانهدرشت با پذیرایی 48 متری رو به حیاطش و با نشیمن 35متریش هرچه تلاش کردهبود نتوانسته بود مهمانان ما را وادار به تبعیت از الگوهای معماری خود کند! مهمانان صمیمی از راه که میرسیدند اگر آزادشان میگذاشتیم مبلمان راحتی و استیل را وانهاده و دور هال خصوصی 12 متری روی فرش مینشستند!
اوایل احساس میکردم که تا مغز استخوان، بدوی و نامتمدّنیم امّا دانشجوی معماری که شدم سعی کردم علت گرایش به آن فضای کوچک را دربیاورم؛ فضایی با یک پنجره قدی و شش در که دو تایش مربوط به سرویس و آشپزخانه بود!
چیزی که میشد در مورد آن به طور قطعی باور کرد این بود که روشن و دلباز بود ارتباط قشنگی با گلخانه داشت و ابعادش جوری بود که آدمها همدیگر را حس میکردند و صدا به صدا میرسید! امّا نکته در آنجا بود که جمعیت زیادی را پاسخ نمیداد و از پنج شش نفر که فراتر میرفتیم میخزیدیم توی نشیمن شیک و پذیرایی درندشتی که طنینبخش فاصلهها بود.
مدتها به این فکر کردهبودم که چطور آن پیش هم بودنِ قشنگ با جمعیت زیاد آشتی کند و بالاخره یک روز در کتابخانه، تصویر یک "چلیپا" به فریادم رسید!
این بود آن جادو که میتوانست فاصلهها را رتبه بندد و حضور را کم یا بیش اما حتمی میسر کند؛ با این الگو بود که آدمها میتوانستند در جمعی بزرگ حضور هم را حس کنند اما در جمعهای کوچکتر به گفتگو و مراوده بنشینند؛ کشفش که کردم در بناهای مختلف نمونههایش پیش چشمم درخشیدند از حیاط لاریهای خودمان بگیر تا خانههای دلبر کاشان!
خانه ۴۵۰ متری اولین فرصتی بود که میتوانستم چلیپا را احضار کنم روی پوستی و کردم.
آن را چرخاندم در زمین تا هم گرهی ایجاد شود و با گشودن آن نشان دهم که چه پهلوانی هستم و هم کار را از همتایان قدیمش متمایز سازم و جلوهای تازه به آن بخشیده از اتهام کهنهگرایی مصونش بدارم؛
و تو چه میدانی که تلاش برای گشودن آن گره چه صفایی داشت! فضاهایی که با ایجاد زاویه 135 درجه بین دیوارها ایجاد میشدند بدیع و دلباز بودند و چرخشها حال و هوایی از کشف و راز داشتند! از هیچ خرد فضایی آسان نمیگذشتم؛ میخواستم حتی روشویی و توالت، صبح به صبح به صاحبخانه سلام کنند و یادش بیندازند دعا برای معمارِ خانه ورد هر روزه صبحگاهش باشد!
یک صدای ته ذهنم زمزمه میکرد که: فکر میکنی برای کارفرما هم این چیزها مهم باشد؟ امّا سریع از روی این هشدار حالگیر و آزاردهنده میجهیدم و میرفتم سراغ حال خوشم! گاهی هم جوابش میدادم که: من آمپولزن نیستم من طبیبم! من باید آنچه را که زندگیش را زیباتر میکند یکجوری به خوردش بدهم! چه بخواهد و چه نخواهد! اصلا جز دالانهای یکنواخت و بیقواره چیز دیگری ندیده اگر که نخواهد! وقتی ببیند چه امکانهایی خلق کردهام گریبان میدرد از شوق! رقص کند شما فقط صبر کن!
اولین بار که همکارم سهیلا به مونیتورم نگاه کرد خیلی شگفتزده شد! و کارم را متفاوت و جالب ارزیابی کرد!
سهسالة درونم ذوقزده شد کف دستهایمان را به هم کوبیدیم و بهش قول دادم که برای زمین 450 متریش در رویای آینده، خودم طرحی بزنم از این بهتر و البته مفتی!
(پینوشت: این سلسله مطالب که خاطرات ارتباط من به عنوان یک زن معمار با دنیای حرفهایم را شامل میشود و تا کنون خیلی سرسری و عجولانه «گل خش بود» نامیده شده از این به بعد با عنوان «من نه آن رندم» ارائه خواهد شد.)
در روزها و شبهایی که جانها در قیر سیاه غم فرورفته بود و همزمان بین آسمان و زمین با سر و پای آتش گرفته در هروله بودیم من سفرها کردم تا کرانه های خودم.
آن روز برفی تلخ نشسته بودم پشت مونیتور و با حساسیت و دقت بی مناسبت و بی معنایی روی جزئیات یک طرح معماری کار میکردم. بخشی از وجودم حتی از تصور چرخیدن در آن فضا های ناب که سانتیمتر سانتیمتر میساییدم و رابطه اش با نور و سایه و باغ و آینه را اتود میزدم خرملق میزد بخشی دیگر همراه چاووشی بیست هزار بار میخواند و از سر میگرفت که: خنک آن قمااااربازی که بباااااخت هر چه بودش بنماااااند هیچش الاااا هوس قمااااار دیگر.(وهمراه صداهای ترسناک بعدش هلهلهلهل میکرد) بخشی از وجودم را هم کت بسته بودند به ستونی زیر سقف سست خانه ام که اگر تقلا میکردم برای بازشدن دستم فرود میامد بر سرم و اگر نمیکردم جان میکاست آن دست بسته و آن چشم باز.
گروه تلگرامی حیاط دانشکده هم گوشه ای باز بود (مرزهای بی تمرکزی و چندکارگی و کار ناعمیق را جابجا کرده و خود را پیش چشم خودم به باد میدادم) اینوری و آنوری خنجر کشیده بودند بر هم. من هم طبیعتا یک وری بودم، از پیامهایی خنک میشدم و از پیامهایی دیگر شعله ور. قحطی اندروفین و سرتونین آمده بود و آدرنالین، بازار سیاه درست کرده بود و خرکی فروش میکرد.
شده بود مثل ده سال پیش که همان اوایل بعد از آن جمعه مخوف، شنبه بود یا یکشنبه زنگ زدم به مژگان و بی مقدمه گفتم: شماره مرا پاک کن از گوشیت! گفتم: دیگه هرگز هرگز به من زنگ نزن!
میدانستم حتی همان لحظه که زنگ میزدم هم میدانستم که کارم خطاست و جبرانش سخت است و با نظام فکری و اخلاقیم نمیخواند و سخت پشیمان خواهم شد اما میل غریبی به بد بودن و بدکردن در وجودم جان گرفته بود که جلودارش نبودم.
به همین سادگی خنجر در قلب هر دویمان فروکردم و پشت کردم به پانزده سال دوستی عمیق و بینظیر. چند ماه بعد دوستی مشترک کمک کرد که هم را پیدا کنیم اما سالها طول کشید تا بنشینیم مقابل هم و بپذیریم که احاطه شدن در پیامها و آدمهای متفاوت ما را از درک دنیای هم عاجز کرده بود و بعد تلاش کردیم که دوباره به هم بپیوندیم و آن دوستی بی نظیر را احیا کنیم.
دوباره بعد ده سال ابعاد تازهای از خودم داشت رخ مینمود گرگ درونم زوزه های هولناک می کشید و مرا از خودم به وحشت می انداخت. یکی از بچههای اینوری پیام داد که حالا که ادمینی مرا با همه پیامهایم پاک کن بروم نفس بکشم! پاک کردم و شریرانه لبخند زدم که عجب. پس من چنین قدرتی دارم! گرگ کم کم جلو آمد و مرا سر داد از روی صندلی و نشست جایم. التماس کردم: نه .گرگ اما با همان لبخند زشت و با پنجه هایی که به دشواری با موس کار میکرد کلیک کرد روی پیام یکی از بچههای آنوری و ریمووش کرد درست وسط غائله جایی که داشت از مواضع احمقانه و ظالمانه اش (از نگاه من اینوری دیگر ) دفاع میکرد. یک دفعه از صحنه حذفش کردم و لذتی بد لذتی زشت دوید زیر پوستم! پس آنگاه فساد قدرت را درک کردم و دوباره سقوط کردم در خطایی سخت-جبران.
من همان مامان نجمه ای که تا دقایقی قبل کله آن بچه را در ذهنش نوازش میکرد که: فرزند! دفاع بد و غیر منطقی از یک آدم یا سیستم، بدترین حمله به اوست در فاصله ای کم توانستم شحنه ای شریر شوم و شوتش کنم توی کوچه پشتی!
زنی دیوانه از من رهیده بود که میدوید و به پهنای جان ضجه میزد: بی شرف!
لکاته ای از آنطرف مشت به سینه میکوبید که: الهی داغ جوونت ببینی!
چند روز هست که صدای عامو علیممد توی گوشم پیچیده (با همان س های نوک زبانیش) که:
گفت دانایی که گرگی خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر
آنکه با گرگش مدارا میکند
خلق و خوی گرگ پیدا میکند.
شنبه ۱۰/۱۲/۹۸
از صبح مدام به برادرهایم فکر میکنم. بزرگه در حال داشتن شهر است و کوچیکه توی سربازخانه، یکی از وسطیها هم پشت باجه بانکی مجاور بیمارستان امام حسین تهران!
مادرم در مواقع عادی حسابی پیگیر غم و غصه و نگرانیهای الکی هست اما در بحران خیلی قوی و صبور میشود. این روزها اوضاع برادرها حسابی صبور و دعاخوان و خواببینش کردهاست. همان شبهای اول خواب خوبی برای حسام دیدهبود و حالا با ایمان میگوید که: بچهام پاک پاک میماند.
حدود دو دهه پیش که کتابهای نیلدونالدوالش را میخواندم راستش پیام نهایی دوستی با خدا را خیلی عمیق نمیفهمیدم اما انگار حالا یک چیزهایی دارد دستگیرم میشود:
یکجور هولناکی انگار یکی بودن و یکیشدنمان عیان شده و در عین حال منزوی شدهایم و محروم از هم.
هشت صبح امروز کشوی خرت و پرتهای دراور را سرزدم. کمدی که صحیح و اصولی رفع انباشتگی شود سال بعد کار زیادی ندارد و امسال اولین سالیست که این کشو کار زیادی نداشت! دلخوشیها کم نیست! سال پیش با کاتونها و باکسهای کوچک دسته بندیش کردهبودم و هرچیزی وقتی بیرون میآمد میدانست که موقع برگشت در کدام خانه را بزند. این است کلید نظم ماندگار! کلا همه جا برو اما جوری که راه برگشت را گم نکنی! هر آیندهای بر گذشتهـآگاهی استوار است.
امروز اولین خرید با پروتکلهای جدید انجام شد. خیلی نگران بودم که مجبور شوم دوباره از نایلون منحوس استفاده کنم؛ اما همسر را متقاعد کردم که تا پایان بحران کیسههای پارچهای در پارکینگ بماند.
رکابن رفت و کیسهها را پر کرد و من با قابلمه به استقبالش رفتم و میوهها را به حیاط بردم برای شستن. متاسفانه علیرغم میلم توی آبشان شوینده ریختم (حالا ارگانیک بود). بعد هم شستم و گذاشتم بماند تا آفتاب صبح فردا کمی امنترش کند.
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد!
خیلی بدم میآید که مثل آدمهای جونعزیز به نظر برسم که چارچنگولی زندگی را چسبیدهاند؛ اما انگار گریزی نیست که بخشی از این عزم همگانی باشم برای یکیشدن برای احترام به بقا و زندگی.
شب سفارش کتاب سارا با پیک رسید. یاحضرت! این را چکار کنم که نه میشود شستش نه میشود پختش! با سلام و صلوات گذاشتمش توی ایوان به امید آفتاب فردا و مثل شیر نشستم مراقب در ایوان؛ حوصله توضیحدادن نداشتم و میدانستم اصلا بعید نبود هوس کند تورقی بکند.
جمعه 9/12/98
جمعهها قرار هشت صبح تعطیل است؛ اما بلند میشوم؛ به تنهاییم نیاز دارم میروم سراغ آشپزخانه و یاعلی! رتَق و فَتَق!
همسرم خونسرد، پسرم خوشحال و دخترم بیخیال و مشغول؛ اما عضو شدیدا مثبتاندیش خانواده که منم از خودم فراری آنهم به کجا؟ آشپزخانه آنهم کی؟ صبح جمعه وقتی همه خوابند.
کرونا انگار همه ما را شکافته و پشت و رو کردهاست (درست است که فقط شانزده جلسه کلاس خیاطی رفتهام اما رویکرد شخصیم در خیاطی، بازآفرینی و ریدیزاین است!)
صدرا میگوید: مامان! شدهای عین مامان مرضیه! همیشه میگفتی: صدرا! نگات به ساعت باشه سر بیست دقیقه خبرم کن! و بعد تندی از آشپزخونه فرار میکردی سمت طرحهایت! راست میگوید بچه پررو.
حالا اما به شکل غریبی با شستن و جابجاکردن و سر و سامان آرام میشوم و طرحها چقدر حلشده و خالی به نظر میرسند. یک کارفرما هفته پیش بعد از کلی اتلاف وقت و رفت و آمد و حتی دادن پیشپرداخت طرح را که از دستم گرفت دچار سندروم خودآرشیتکتپنداری شد و بر اساس هندسه و چیدمان طرح من اما بدون توجه به ضوابط و محدودیتها و به کمک خانواده طرح ارائه داد و از من هم البته تشکر بسیار نمود. ظرف و کاسه بسابی بهتر نیست؟ حداقل کسی کارت را در روز روشن نمید آنهم وکیلی دراز با یک عالمه ادعا و ادب و غیره.بماند.
کارفرمای دیگر بعد از مدتها تامل و تفکر روی چندین طرح که با نازک خیالی وسختگیری از من گرفتهبود عهد، همین هفته زنگ زده که همون طرح اول اولت عالیه و بدو بیا کلنگ را بزنیم! گفتم بیخیال! شما خراب کن آفتاب فروردین که زد من میایم برای ساخت!والا.
هنوز بقیه خوابند پیام میدهم به آقای درویش که: شما چه چیز مثبتی در این وضعیت میبینید تو را بخدا؟ مینویسد:
ممنوعیت خرید و فروش و خوردن حیوانات
کاهش آلودگی هوا
افزایش فرصت مطالعه
احساس پایان یافتن تبعیض در مرگ
نه ظاهرا زور کرونا به شکافتن همه نرسیده! روحهای رها و بدون درز و بدون مرز را که نمیشود شکافت! دروغ چرا حتی حس میکنم کمی خشنود هم هست از این میبیند چیزی بالاخره دارد ترمز بعضی ترمزبریدهها را میکشد.
امروز که حیاط تمیزتر شده چشمم بیشتر میبیند. ای جان درخت نارنگی جوانه زده و انگور و انار خودرو هم کم وبیش! (محصول کمپوستهای شلمشوربای سالهای پیش) اما دو بوته سخاوتمند رز امسال بیسر و صدا خشکیدند. شاهتره و بارهنگ و نعنا هم گوشه و کنار سبز شدهاند و واحیرتا یک بوته جعفری این همه وقت توی سرما و بدون آبیاری دوام آورده! سمبل امید!
پروژههای سبزیکاریم هیچ سالی خیلی موفق نیست اما امید دارم پوستین وارونه امسال نتیجه دیگری بدهد.
«ساقیا کجایی» تعریف را یکی فرستاده خیلی بجاست. با پراکندن حزن و تشویش که مخالفم شادی شش و هشت هم که بیمناسبت و نچسب است اما آنچه زبان حال باشد و طلب و دعا و امید در آن عیان باشد را سریع شوت میکنم به چند یار آشنا. ساقیا کجایی که در آتشم.از غمش ندانی ندانی چهها میکشم!
یادم میآید که صدرا دم به دقیقه روی دوچرخه و توی کوچه بود هلش میدهم توی حیاط تا کمی آفتاب بخورد بعد یک هفته. زورم به سارا اما نمیرسد. بعد با استراتژی پیلهکردن و اصرار صدرا بساط ناهار توی حیاط پهن میشود. فقط اگر یکبار دیگر داد بزند که ما چقدر خوشبختیم پسکلهای میخورد. بچه هم اینقدر جوگیر؟!
پنجشنبه ۹۸/۱۲/۸
سارا با لبخند از پلهها میآید پایین؛ قبل از اینکه بپرسم میگوید: خیلی بهترم. قطبنمایم تکان میخورد و قطب جنوب در دلم آب میشود.
هشدار ساعت هشت دوباره بلند میشود. میپرم توی حیاط؛ امروز امکان ندارد به دام کمد بیفتم به دام هیچ کمدی!
حیاط واویلاست. از پاییز به این طرف پوستهای میوه و سبزی را خشک و فقط تفالهها و زبالهترهای زشت و بدهیبت را توی گلدان کوچکی چال میکنم. چند روز قبل از غائله قرار بود سه لگن پر از این خوراکهای دام را ببریم باغ دایی قاسم اما نبردیم و ماند روی دستم. آنها را بردهام پارکینگ اما بقیه را باید سر و سامان بدهم. برگهای خشک و تارهای عنکبوت غوغا کردهاند! کلا حیاط عنکبوتخیزی دارم هرجا دلشان خواسته تنیدهاند چون میدانند به هرحال من سمبریز نیستم؛ احساس سرافکندگی میکنم وقتی خانهام شکل خانه ارواح میشود کاش راهی بیآزار و مهربان برای بدرود با عنکبوتان پیدا میکردم. تا آن زمان فقط تارهایشان را میروبم.
دیروز همه کولیبازی نزیسته عمرم را زیستم. بعد از اخبار دختردایی زنگ زدم به همسر و حسابی داد و قال و زنجموره: بعد اینهمه ادعای آیتی و هوشمندسازی نباید این جلسات بیخاصیتت را بتونی از توی خونه برگزار کنی؟ بخدا اگر بمیری میکشمت! چی جواب داد؟ قطع کرد و اسمس داد که: بوس بوس!
اما ظهر برگشت خانه!
به بچهها غذای گوشتی میدهم اما ما دو تا باید برای طبیعت بیشتر خودشیرینی کنیم تا حالیش کنیم که: ما خوبیم تو رو خدا ما رو نخور! بروکلی و سیبزمینی و هویج بخارپز را طی سکوتی آئینی میخوریم و چند دقیقه یک بار یادآوری میکنم که: با عشق بخور خوشمزهس مگه نه؟ تایید میکند!
به والله اسم بروکلی بینوا بد دررفته از حیث بدمزه بودن! من که عاشق اون نرمی و ملاحتش هستم.
خلطها دو سه هفته هست که ماندهاند ته حلقم و با جاروکشان و گرد و خاک و تارعنکبوتی که امروز نوش جان کردم کمی تقویت شدهاند با سبزیجات نرمشده کمی هلشان میدهم پایین. به نظرم کلا لوس شدهاند! همیشه با پونه و بارهنگ و کمی غرغره آب نمک خدمتشان میرسیدم اما حالا جاخوش کردهاند ببینند سوپرمن خارجیشان ظهور میکند یانه!
مامان کمی عمق ماجرا را بیشتر درک کرده و دیگر دلخوری نشان نمیدهد از سر نزدنمان. کاش سطح نگرانی و احتیاط همه خیلی زود بالانس شود در حدی که خود را نبازیم اما سفت و سخت اجتناب کنیم و مراقبت.
عصر که میشود دوباره حمله غم و وحشت! راستش خیلی خودم را درک نمیکنم! مدتهاست که آدم مرگ پژوهی به شمار میروم و آن را به عنوان مخفیترین محبت زندگانی پاس میدارم و حتی مشتاقش هستم. پس این پریشانی چیست؟
میترسم از آشفتگی از هرج و مرج و از هرچه که نابسامانی و نابالغی و بلاهت مردمانم را بیشتر به رخ بکشد. دارم تلاش میکنم روی دایره نفوذم متمرکز شوم؛ اما مرغ سرکنده توی دلم حرف حساب حالیش نیست.
همدلی نمیخواهم خدا راهنمایی میخواهم. یکی فراتر از خودم که چیزی بیشتر از من بداند. نه راجع به کرونا که راجع به حیات.
به دکتر رازجویان زنگ میزنم. صدایش گرفته اما با نشاط همیشگی انگار که گزارش یک فکت بیرونی را بدهد میگوید:من خوب نیستم باباجون از «میرنا» دورم کردهاند! تو چطوری؟ میگویم: میبینید کار به کجا کشید؟ ار پاسخش حدس میزنم که شاید چیزی نمیداند و شاید اطرافیان از اخبار ایزولهاش کردهاند که اگر توانسته باشند چه کار خوبی! از جشن سیسالگی دانشکده میگوید و از این که ای کاش به جای کار فرمالیته فوت کردن سی شمع، آنها را دانه دانه روشن میکردند و حکایت هر سال را از ساکنین آن سال طلب میکردند! چه قشنگ!
پسرک شعبدهای با کارت میرود که حیرت میکنم! حتی پدرش هم نمیفهمد چه کرده! میگوید یک بار دیگر تکرار کن! میگوید: نه! شعبده فقط یک بار!
چهارشنبه 98/12/7
از خواب میپرم با چشم و دل نیمهباز؛ آذوقه همسرم را همراهش میکنم و باز میخزم توی رختخواب؛
با هشدار هشت صبح دوباره برمیخیزم؛ به مونیتور گوشی نگاه میکنم: «بیست دقیقه خانهتکانی». متأسفانه قبلا دقیق تعریفش کردهام: کاری غیر از روتین خانهداری در جهت بهبود حال خانه. بحران می تواند بهانه خوبی برای نادیدهگرفتن عهد و پیمان باشد؛ اما یکباره به فرار پرتابوار از حال پریشانم احساس نیاز عمیقی میکنم؛
قبل از اینکه بفهمم چه میکنم دست میاندازم ته بدترین قسمت کمد دیواری و خالیش میکنم و به این ترتیب خودم را گرفتار تکاندنی سخت و پر از تصمیم میکنم.
پارچههای نیمهدوز و ندوخته، سرقیچیها و الگوها که در شش ماه گذشته چپاندهام تنگ هم.
سارا میآید پایین: مامان گلوم درد میکنه! خون در رگهایم یخ میزند. یک بشکه دمنوش بارهنگ با عسل و لیمو میدهم دستش و میگویم جرعه جرعه بخور تا بعدی را آماده کنم.
مادرم زنگ میزند که: با تلفن که چیزی سرایت نمیکنه چرا زنگ نمیزنی؟ زود خبر را میدهم در مشکلات و هنگام مواجهه با خبرهای بد، توجه و محبت و دعا و خوشبینیش سریع فعال میشود و باران توصیه باریدن میگیرد؛ قطع میکند بابا زنگ میزند احوال میپرسد و حدود سی ثانیه سکوت.بیتردید بغض کردهاست. میگوید: سارا زیاد سرما میخورد (الکی) نترس بابا!
ترسیدهام اما نه بیشتر از خودش و سی ثانیه بغضش.
به اتاق نگاه میکنم که پر شده از کاغذ و پارچه. وقتی قرار باشد زباله نسازی زندگی قدری پیچیدهتر میشود و دائم باید در حال تدبیر و تصمیم باشی. اول کاغذهای سالم را جدا لوله میکنم و بعد از هر نسخه الگو یکی بر میدارم و یک لوله دیگر میسازم. کاغذهای نصفه نیمه را در دو قطع یادداشتی کوچک و آ۴ تقریبی برش میزنم خرده پاشها هم میرود توی محفظه بازیافت کاغذ. نیمه دوختهها یک پکیج و پارچهها یک پکیج دیگر سرقیچیها و خرده نخها یک کیسه و سرقیچیهای قابل مصرفتر در کیسهای دیگر. و برای جدیگرفتن هرکدام از این کارها و دشنام ندادن به خودم جان میکَنم.
حوالی ساعت ده، مغناطیس گوشی بالاخره شکستم میدهد از دختردایی محصورم در قم احوال میپرسم. متاسفانه شوهر خواهر همسرش که پزشک است با تست مثبت قرنطینه شده و سه تن از همکاران همسرش مردهاند. مینویسد: در محاصره مرگیم. فرو میریزم. لعنت به من لعنت به پارچهها و کاغذها لعنت به خانهتکانیـدرمانی.
مثل جنازه خودم را میرسانم به آشپزخانه و این بار پشت گاز و سینک و رنده و ملاقه سنگر میگیرم. حال بد اما دست در گردنم همه جا میآید.
سوپ و قیمه روی اجاقند. چند روز است نمیگذارم سبد و سینک پر بماند هی اینور و آنور را میسابم کاری که هیچوقت در آن افراط نمیکردم و زمان قیچی میشود وقت نماز است.
برخلاف غالب اوقات تشنه میدوم سمت نماز، از اذکار و حرکات، تند میگذرم تا برسم به قنوت. کلی زبانم دراز شده هر چه میخواهم میگویم بدون گله بدون التماس پر از غم پر از استیصال پر از طلب و با هجوم بی امان اشک بیصدا.
پسرک اما دچار خوشحالی احمقانهایست که غنیمت است. پنجشنبه شب گذشته از اردوی اصفهان برگشت و غروب جمعه در افسردگی پسااردو بود که به بهانه شمارش آرا مدرسه تعطیل شد. یکشنبه را هم خودم بابت چند تکسرفه تعطیلش کردم و بعد هم تعطیل سراسری
شوک خوشحالی تعطیلی برایش تر و تازه ماندهاست و هرچند دقیقه یک بار داد میزند که ما چقدر خوشبختیم!
خبرها را میشنود اما در حجم شادیش گم میشود. حصر خانگی برایش سخت بود روز اول اما به سرعت برنامهریزی پر و پیمانی کرد: کاهش اساسی رکورد روبیک. یادگیری تکنیکهای شعبده بیشتر، شطرنج تلفنی با جلال، دانلود نرمافزار ورزش برای ساخت فوری شکم سیکسپک و دیدن فیلم! قبل از اینکه چیزی بگویم میگوید مامان! کتاب خوندن و خاطره نوشتن زوری نمیشه! دهانم را میبندم. برو خوش باش بچه جان!
(میخواهم اینجا بیشتر بنویسم در روزهای پایانی سال 98 و در محاصره بحرانی که همه اسم نکبتش را میدانیم. این سلسله نوشتهها زرد و تاریخدار است. فقط برای بهترشدن حالم و گمشدن در خیال مینویسم و اصلا هم از توصیه بیهوده «اگر دوست ندارید نخوانید» خوشم نمیآید)
شنبه ۱۷/۱۲/۹۸
دیشب حالم بدجور قاطی ۲۱ سالگی شدهبود و حسابی در نیاز به شنیدهشدن غرقشدم. حال دیگری میخواستم حالی بهتر و آبرومندانهتر. با مژگان قرار گذاشتیم شب خواب خدا را ببینیم ندیدیم البته ولی صبح که برخاستم کتاب «از آشوب ادراک تا شناخت معماری» توی قفسه گیر کرد به توجهم. چند وقت پیش برایم فرستادهبود چون دوستش داشت و امید داشت که من بخوانم و برایش بفهمم؛ اما حتی مقدمه جذابش را هم ندیدهبودم؛ یکباره گرسنهاش شدم!
مشتاقی، خفت احتیاج را شست و برد.
محتوای عجیب و دشواری دارد و عرق از هفت بند ادراک آدم جاری میکند اما به شکل خوبی توجهم را شش دانگ به خود کشید. مثل یک کتاب درسی انگار امتحانش را داشته باشم نشستم به هجیکردن متن.
خیلی عادت ندارم کتاب معماری بخوانم و تهش چیزی کف دستم بماند به این یکی اما امید بستهام. کلا این ماجرا که روالهای غیرخطی هم نظام و رویهای دارند آموختنی و قابل استناد چیزی بود که از دیرباز دنبالش بودم و ناامید از آن و اگر این کتاب در چنین روزهایی بتواند مرا متقاعد به چنین چیزی کند گنج گرانیست. حتما بسیار سبک خواهم شد و از بار توهم بیکسی و رهاشدگی در این روزهای درد کاسته خواهدشد.
و اما غر:
در این خاک بلاکشیده آنقدر به آنچه مختاربودن در آن حق اولیهمان بوده است مجبور شدهایم که انگار کوپن مجبورکنندگان تهکشیده و حاضر نیستند برای افسارزدن بر حماقت پارهای از ما قدری از خوی زورگویی خود را که در آن خبرهاند به کارگیرند!
یکی دو ماه پیش در ورودی دانشکده مرا راه ندادند بابت حجابم! بدون هیچ آرایشی و با حجاب کامل فقط به خاطر اینکه به جای مقنعه روسری با گیره پوشیدهبودم !
منظور این که به ولله ما بلدیم زور بشنویم! چی میشد همان روز اول حالا نه با کلاشینکف ولی دستکم با اعلام رسمی ممنوعیت سفر ورودی و خروجی شهرها را کنترل میکردید و میبستید؟ گیرم قرنطینه کاری قرون وسطایی است یعنی ما هیچ حالی از آن دوران را تجربه نکردهایم؟
شوکه نمیشدیم ما که عمریست بیاختیار بودهایم بر شخصیترین تصمیماتمان.
جمعه 16/12/98
دیشب بالاخره بعد از دو هفته به پدر و مادرم سرزدیم؛ با حفظ فاصله و با رعایت اصول در حد وسع.
خوشبختانه روزهایی قبل از شیوع همسرم ماشین را ترک و برای رفتن سر کار پا به رکاب شدهبود و ماشین قداست و معصومیت روزهای پیشین را داشت. مثل بچههای کتکخورده دست به سینه نشستیم و رفتیم و خب به گمانم که چیز بدی نبردیم برایشان.
نشستیم روبروی غم و اضطراب هم و سعی کردیم چیزهایی بهتر از آنچه در دل داشتیم به هم بدهیم و تا حدودی موفق بودیم.
ظاهرا هنوز خیابانها و مغازهها پر از خریدکنندگان عید است جادهها هم که پر از مسافر!
در یکی دو سال گذشته که اقتصاد ضربهفنیمان کرده متوجهشدهام یا چشمی و حسی حدس زدهام که استقبال مردم (حداقل طبقه متوسط) از کافیشاپ و رستوران و خریدهای هیجانی و الکی بیشتر شدهاست. تصور میکنم که مردم حتی مردم دوراندیش و جدی یزد، آیندهنگری را کنار گذاشتهاند و به حال و اقتضایش چسبیدهاند. دل بریدهاند از اینکه مثلا صاحب خانه یا دارایی پایدار و زایندهای بشوند و درآمد حقیر خود را صرف خوشیهای گذرا میکنند. نمیشود ملامتشان کرد اما نویدبخش آینده محکمی نیست قطعا!
حتی در این اوضاع هم حس میکنم ملغمهای از بیاعتمادی و ترس نسبت به آینده و حکومت و رسانه مردم را دچار فلج مغزی کرده و دشت بیفرهنگی را چنین شکوفا و پرعلف! جوری که حاضرند توی جاده یا بوتیک جان بدهند اما به اعتماد و همدلی یا حتی رجوع به عقل خودشان میدان ندهند!
یکی از کشتههای یزد و یکی از قم را میشناسم و از نزدیک دیدهامشان و این جدیت قضیه را برایم بیشتر کردهاست. دیروز از تلویزیون یزد شنیدم که دیشب موارد متعدد فوتی داشتهایم توی بیمارستان صدوقی. باریکلا راست بگویید! ترس دارد کار جدید است بلد نیستید ولی یاد میگیرید راه میافتید الآن فرصت خوبیست که امتحان کنید! راست بگویید تا ترس اامی را حس کنیم و قوم و قبیله را به فنا ندهیم.
نابالغ و نفهممان خواستهاید عمریست. شاید تا حالا نفهمیدهباشید چه کردهاید با ما و این سرزمین و احتمالا خودتان! اما این موجود ذرهبینی بدمصب حالیتان خواهد کرد!
درست است که هزار غلط کردهاید و از آشوب آگاهی کلا میترسید اما این یکی فرق دارد. راست بگویید و سهم تقصیر خود را در قربانیگرفتن این مصیبت جهانی کم کنید!
و اما زبالهآگاهی!
فرشته زبالهغیبکنی در کار نیست. آنچه میرود به بهای اتلاف منابع و تولید آلودگی تبدیل به چیری بدتر میشود و برمیگردد نزد خودمان.
در اولین قدم باید به آنچه دور میریزیم نگاه کنیم تا بفهمیم چه کارهایم و در چه جایگاهی قرار داریم.
زبالهها به سه دسته کلی تر، بازیافتی و ریجکتی تقسیم میشوند.
زبالههای تر کلیه مواد آلی گیاهی و حیوانی هستند که قابل تجزیه و بازگشت به طبیعت هستند. این دسته مواد اگر مسرفانه تولید نشوند و به شکلی معقول دوباره تحویل طبیعت داده شوند تا به شیوه خود رتق و فتقشان کند و به چرخه بازشان گرداند نجیبترین زبالهها بهشمار میروند.
من شخصا سالهای سال زبالههای ترم را در باغچه خانه چال میکردم. وقتی باغ و باغچه و همکاری شوهر به حد اشباع رسید آنقدر به این کار معتاد شده بودم که امکان ترک نبود! بنابراین دست استغاثه به درگاه خدا بلند کردم و با پیج آیه حمداوی آشنا شدم.
از او یاد گرفتم که میشود زبالههای تر را خشک کرد. در فصل سرد توی کارتنهای کوچک خرما میچینمشان روی شوفاژ و به سرعت خشک میشوند و از آنجا که خشک شدن کم حجمشان میکند و مانع پوسیدنشان میشود تبدیل به چیزی بیدردسر برای نگهداری میشوند. ظرف شش ماه گذشته من حدود سه لگن بزرگ پوست میوه و سبزی خشک جمعاوری کردهام که اگر اوضاع قاراشمیش نشدهبود تا حالا خوراک دام شدهبودند. حالا که نشد هم هیچ مشکلی ندارد. مثل گنجم نگهشان میدارم تا روزی که عاقبت بخیر شوند. در بدترین حالت میشود با مصرف مقدار بسیار کمتری کیسه زباله (به دلیل کاهش حجم) سپردشان به ماشین آشغالانس ولی حاشا و کلا که من چنین کنم!
چیزهایی مثل استخوان مرغ و ماهی و.را جداگانه در سطلی در محیط باز میگذارم. خیلیها میگویند بدهید به گربهها و سگهای خیابان و بعضیها هم میگویند که غذا دادن به جانورانی که باید خودشان پی غذا بگردند و کمک به تکثیر آنها پیامدش تبدیل آنها به دردسرهای شهری است و در ادامه منجر به اام عقیمکردن یا حتی کشتار بیرحمانه آنها توسط مسئولین میشود. راستش من خیلی در این مورد به جمعبندی نرسیدهام. تجربه سالها چالکردن هم به من یاد داده که استخوانها خیلی دیر تجزیه میشوند و باغچه خانه را وقت بیلزدن شبیه قبرستان قدیمی ترسناک میکنند!
استخوانهایی که کمی در محیط آشپزخانه رطوبتشان رفته در سطل درباز خشک شدهاند و بو نگرفتهاند. قرار بود نزدیک بهار آنها را هم به باغ خویشاوندی برده و در آنجا که ظرفیتی فراتر از باغچه من دارد چال کنم که نشد. از آنها هم فعلا مثل ناموس مراقبت میکنم تا فردا که بهار آید!
من پوست تخممرغ و هسته خرما و پوست گردو بادام و. را هم جداگانه نگه میدارم ولی ومی ندارد. همینطوری حس میکنم ممکن است به تفکیک، کاربردی داشته باشند. اگر امکاناتش را ندارید که هیچی.
دستهای از زبالههای تر هم هستند که به قول همشهریها پچل پوچولند. مثل تفالهها و احیانا زبانم لال میوههایی که غفلتا گندیده یا کپک زدهاند و خوردههای نان سوخته و از این قبیل.
چنین چیزهایی را که حجمشان هم زیاد نیست و معمولا در تفالهگیر سینک جمع میشوند هر دو سه روز یکبار توی گلدان سفالی کوچکی که در کابینت زیر سینک گذاشتهام میریزم.
روی این گلدان یک صفحه مقوایی کوچک هست که در عهد جاهلیت کیک تولد به خانهام آورده و روی این صفحه یک گلدان کوچکتر پر از خاک خشک و نرم. هر بار که در گلدان را برمیدارم اول قبلیها را زیر و رو میکنم و بعد زباله تازه را میریزم و کمی خاک روی آن میپاشم. در کمال تعجب متوجه خواهید شد که این گلدان بسیار دیر پر میشود و اصلا بوی بدی ندارد. بویی شبیه جنگل و خزه و این چیزها! بله تبریک میگویم شما دارید کمپوست پرورش میدهید!
این گلدان وقتی پر شود میتواند در باغچه خالی شود یا حتی خاک گلدانهایتان شود. در مصرف آن دچار مشکل نخواهید شد. خاک، آن هم خاک غنی موجود ارزشمندی است!
در مورد دو دسته دیگر هم خواهم نوشت.
در اینستاگرام اگر هشتگ #دیدار_دور_با_نجمه را دنبال کنید از زبالهبازیهایم نوشتهام. (لینک اولین مطلب در این مورد)
اما اینجا نیز به تدریج و به اقتضای زبان وبلاگ دوباره خواهم نوشت. (هشتک #نجمه_بیزباله هم در کل مطالب محیط زیستی مرا پوشش میدهد)
پنجشنبه ۱۵/۱۲/۹۸
صبح زنگ زدم بابا رفتهبود توی حیاط و «انسان در جستجوی معنا» میخواند. ای جان! این قسمت کویید را دوست دارم. اام خودخواسته آدمها به افتاب بیشتر آب بیشتر و کتاب بیشتر! این هم یک مدل جهش ژنتیکی است لابد!
دیگر اینکه از حس حماقت و حقارتی که موقع دعا به سراغم میاید بیزارم. چرا باید سلامت و شادی و زندگی را از تو گدایی کنیم آخدا؟ بخشی از وجودم معتقد است که گفتهای دعا کنید چون مستبد نیستی چون نظر ما برایت مهم است! طبیعتا با کمال یگانهای که داری یا هستی باگهای دموکراسی و رفراندوم هم شاملت نمیشود اما قبول کن که پای اختیارات ولاییت که وسط میآید برای نظر و بلکه التماس ما تره چندانی خورد نمیکنی!
اینستا را مدتیست پاک کردهام؛ اما گاهی به بعضی پیجها بخصوص استوریهای آیه حمداوی سر میزنم تا عقب نمانم. امروز نوشتهبود که سایت بازیافت تهران اعلام کرده تا اطلاع ثانوی تفکیک و بازیافت وتعطیل! همه چی با هم زیر خاک آرادکوه! تنم لرزید! هرچند منطقیست؛ بندگان خدایی که مسئول این کار وحشتناک هستند چه گناهی کردهاند توی این روزهای ناپاک؟
با اینحال ترسیدم و سخت دلم گرفت. این چند وقت هیچ، خدا کند عادتهای خوب از سرها نیفتد!
آغا سر این قضیه عین ماجرای بائوبابها (که کاملا هم هم جنس آنست) مجبورم رویه همیشگی را کنار بگذارم و باب نصیحت را باز کنم: به هر ارزشی که باور دارید زبالههای تر و تجزیهپذیر را قاطی پلاستیک و باطری و پوشک و ماسک و کوفت و زهرمار نفرستید به دور! دور بسیار نزدیک است و هرچه به سمت آن شوت شود دیر یا زود برمیگردد توی حلق خودمان!
اگر حالا وقت آزاد بیشتری دارید و دنبال کاری بسیار بامعنی و انسانی و اخلاقی میگردید که دلتان را آرام کند آنها را (که بیچارهها قبل از رفتن توی آن نایلون سیاه اصلا چندش و بدبو نیستند) بچینید توی یک سینی یا سبد زیر آفتاب؛ هرچند خیلیها توی آپارتمان بیتراس هم همین رطوبتگیری را بطور موفق انجام دادهاند.
بگذارید رطوبتش برود توی هوا به جای اینکه راهی زمین شده و به دریاچه هولناک شیرابه اضافه گردد. آیا میدانستید که یک استکان شیرابه قادر است درخت تنومندی را بخشکاند و یک استخر ماهی را به فنا بدهد؟ آیا میدانستید که از میان بسیاری از سایتهای زباله رودخانه خروشان شیرابه روان است؟ آیا میدانستید که خاکمان همین امروز هم بر سر است؟
(پایه باشید با کمال میل در مورد جزییات نزدیک به دو دهه تجربه اهلیکردن زبالهترهایم در خدمتتان هستم)
چهارشنبه 14/12/98
امروز موقع رسیدگی به آشپزخانه یاد درس مدیریت تشکیلات کارگاهی افتادم حدود بیست و دو سال پیش؛ با این محتوا که در کارگاه ساختمانی چه کاری را چه زمانی و با چه ترتیبی انجام دهیم تا هر کاری برای به سامان رسیدن زمان داشته باشد و اتلاف وقت و منابع نشود.
شبکه pcm را روی کاغذهای دراز ترسیم میکردیم و یادم هست که به مژگان و دانش عملیش نسبت به ساختمان حسودی میکردم. هیچوقت اساسی درگیر اجرا نشدم که آن درس چندان به کارم بیاید اما حالا کاربرد پیدا کرده. منی که توی خانه دلی پرسه میزدم دو خط مینوشتم دو خط میخواندم کمی حرکات موزون کمی سینک کمی اجاق کمی ریزهخواری و. حالا دارم بعد دو هفته میفهمم کهاگر بخواهم شوینده و آب و اعصاب و رطوبت پوست هدر نرود باید بتوانم کارهایی را که با دست ضدعفونیشده تماس دارد را یکباره انجام دهم و بقیه را هم با هم. در واقع اینروزها اغلب کارهایم تمام میشوند تا برسم به کار بعدی. قابلمه که رفت روی اجاق خیالم راحت میشود که این یکی دست کم تا دقایقی دیگر با حرارت تطهیر خواهد شد.
میروم و میآیم و میشویم و پس زمینه ذهنم کلاس مدیریت مهندس فضیله همینطور آرام میطپد.
یاد آن جلسهای میافتم که پسر سالبالایی که توجهش گنجم بود برای ترسیم شبکهاش به پاککن نیاز پیدا کرد و با بذلهگویی و پررویی ذاتیش بلند شد و افتخار داد و از سر میز من پاککن را برداشت و نصفه کرد تا او هم داشته باشد! تا خود صبح پاککن توی کیفم خرملق میزد از ذوق! بله بیزینس لیلیها همیشه خدا شکستن ظرف مجانین بوده است!
و اما کویید جان! من اینجا در این محیط بسته و نسبتا امن جان میکنم که مدیریتت کنم نکبت ریزه میزه! ناموسا زود پیامت را بده و برو! ما را در این کشتی بیناخدا و در این ملک آشفته بیش از این دق مده!
کاش میشد در خیالات عهد شباب جا ماند.
***
پینوشت: درست بیست سال پیش در چنین روزی رفیقمان لیلا برای همیشه در بیست و سه سالگی متوقف شد. زیاد یادش میافتم و خیلی وقتها فکر میکنم که عجب جستی دختر!
سهشنبه ۱۳/۱۲/۹۸
هرچند زن شاغل به شمار میروم؛ اما هیچگاه لبه مرز فنا کار نکردهام و هیچگاه مجبور نبودهام برای تکه نانی و سرپناهی بجنگم. این نه افتخار دارد نه سرشکستگی هرچند این را به تجربه فهمیدهام که تا لنگ پول نباشی توی کسب و کارت همه وجودت را وسط نمیگذاری!
این روزها که به جستجوی حریصانه عافیت دچارم از نی که بار معیشت را تنها به دوش میکشند خجالت میکشم و تحسینشان میکنم. در کل فهمیدهام که شوهر خیلی چیز مفیدی است بخصوص برای نی مثل من که کمی بیش از حد وم زن هستند!
امروز با پزشکی از دوستانم حرف زدم و کمی دانشم را بیفزودم نسبت به ماهیت اپیدمی و مفاهیمی مثل جهش ژنتیکی و دیانای و کلی از چیزهایی که در شانزدهسالگی یادگرفتنشان را با خوشحالی تعطیل کردهبودم!
از دیگر تغییرات ژنتیکی من در این روزها این است که بعد از عمری خشخوری و رمان خواندن یک کتاب علمی شق و رق گرفتهام دستم؛ از همانها که آدم خیال میکند باید دوزانو و دست و رو شسته و مرتب بنشیند مقابلشان. اسم کتاب: فرهنگ یاریگری در ایران
بیش از یک سال پیش با دانشمندی به نام مرتضی فرهادی از طریق فرزندش کاوه و اقای درویش آشنا شدم و همان وقت فهمیدم که باید کتابهایش را بخوانم؛ اما عملیشدن این تصمیم تا حالا طول کشید. این کتاب با قلمی روان و مشیی علمی و مستند به ریزهکاریهای کمک رسانی و فرهنگ کار گروهی در روستاها و جامعه عشایری ایران پرداخته است. ریزعنوانهای اول کتاب شدیدا توجهم را جلب کرد و از ظریف اندیشی نگاه نویسنده و البته نقشآفرینان اصلی کتاب (نیاکانمان) به وجد آمدم: خودیاری، دیگریاری شامل فرایاری و فرویاری، همیاری.
در شرایطی که بیش از حد توانم «از ماست که بر ماست» و «اینجا ایرانست» شنیدهام بیم آن میرفت که این القای هولناک را باور کنم که ملتی نالایق هستیم و برگزیده برای بیشمار رنج و بیسامانی و شرمساری ملی؛ اما این کتاب حکایت دیگری دارد: در گذشتهای نه چندان دور؛ حدود پنجاه سال پیش (که البته هنوز هم رد پایش کم و بیش هست) ساختار اجتماعی بومی ما به گونهای بوده که آدمها به شکل سیستمی و تعریف شده (آنهم سیستمی ارگانیک و زنده نه فرمایشی ) به یاری هم برخاسته و در شادی همبستگی و همگرایی معجزه نیروی «ما» را جشن میگرفتهاند.
میکوشم دچار توهم افتخار تاریخی نشوم و یادم نرود که پشت سر خستگی تاریخ است اما میدانم که چنین غنایی نمیتواند به سرعت از کدهای ژنتیکی ما پاک شود.
ایمان به قدرت رگ و ریشهها را میگذارم که شاخ و برگهایم را طراوت و تازگی و قدرت ببخشد،
لعنت بر بخیل!
پینوشت: جناب کویید خان نوزده! به بهانه شما هر روز نویس شدهام اما قرار نیست مدام درباره شما حرف بزنم؛ از این روزها مینویسم که خانهنشینی اجباری شما را چطور مال خود میکنم! بسوزد نشکتان!
دوشنبه 12/12/98
بالاخره آنقدر زر مفت زدم در مورد خونسردی بچههایم که عاقبت عقوبتش رسید. دیشب اشک هر دو تایشان را دیدم لعنت به سق سیاه!
نشستیم هر چهار نفر دستهای هم را گرفتیم و ذکر گیسگلابتون را خواندیم: باشد که در سلامت باشیم باشد که در امن و امان باشیم باشد که زندگی بر ما آسان باشد.
انگار کمی مسخره و مضحک بودیم ولی جواب داد. باید سکان را محکمتر بگیرم از امروز.
عصر بعد چندین روز از خانه رفتم بیرون و به هوای کمی خوشحالشدن بچهها خودم را راضی کردم که یک کیک داخل بستهبندی بخرم. شیرینی فله را که حالا حالاها نمیشود رفت سراغش. کاش بلد بودم یک چیزی درست کنم. نه این که حضرت گوگل را نشناسم ولی نمیدانم چرا وقتی توی خانه قرار باشد چیزی درست کنم خیلی دنبال ورژن سالمش میگردم انگار نه انگار که خیلی بدتر از آن را گاهی از مغازه میخریم.
بله بالاخره با دست خودم کاغذ متالایزی را بعد از مدتها راهی سطل ریجکتیها کردم.
هوا حسابی گرم شده بود. توی کوچه با خانم مسنی که دم در ایستادهبود گرم و خندان سلام احوالپرسی کردم و بعد گریهام گرفت. اغلب اوقات حضورش را زیرسبیلی رد میکردم موقع پیادهروی تا مجبور به سلام نشوم. اما حالا بعد از چندین روز که جز به خودمان سلام نکردهام و بخصوص مادرم را هم ندیدهام چقدر دیدنش خوشحالکننده بود.
آخ ای خورشید سلام و بوسه و آغوش دوباره طلوع کن! با آن که آدم چندان معاشرتیی نیستم اما همان هفتهای یکبار بغلکردن پدر و مادر، چشممان بود روزنی بود به اقرار بهشت. حضرت حق! ماهیها حوضشان بیآب است. این پس گردنی درد داره قربونت برم.
بعضی آگاهان میگویند که این ماجرا عقوبت که نه اما پیامد غلطهای آدم ترمزبریده در ارتباط با طبیعت است. خیلیها پیش میدیدند که اضافهکردن بی زنهار مواد و ترکیبات جدید و بلعیدن هست و نیست سیاره بالاخره یکجایی به ستوهش خواهد آورد و فریادش را بلند خواهد کرد. این روزها گویا فیتیله گرمایش زمین پایین کشیده شده (بخصوص با کاهش یا قطع فعالیت صنایع سنگین و آلاینده در چین) اما خدا میداند چقدر دستکش و ماسک و محصولات سلوی عفونی بیشتر وارد خاکچالها میشوند و چقدر وایتکس و شوینده و الکل وارد آبها.
ور خوشبینم اما روزهایی را میبیند که مصیبت رفته و آدمها بلد شدهاند آرام بگیرند در خانه کار کنند؛ کمتر و آنهم از منابع بازگشتپذیر مصرف کنند و کمتر هدر بدهند.
ور خوش بینم آدمهای فردا را میبیند که روی قانون چمن پا نمیگذارند و دل زمینبانو را دوباره به دست میآورند.
مطمئنم لبخند اول را که بزند باران عشق و رحمت سرازیر میشود. دلبری از آسمان را فقط زمینبانوی شاد بلد است.
باشد که زندگی بر ما آسان باشد.
کرونامه های این دکتر دوستداشتنی را که از دست نمیدهید؟
یکشنبه 11/12/98
دیشب طوفان مرا برد. بغض و نگرانی دیوانهام کردهبود علیرغم شوی سرگرمکنندهای که مثلا میدیدم؛ آنقدری که بعد مدتها آویزان کتاب خدا شدم و حسابی بغلم کرد. انگار نه انگار که آنهمه وقت قهر بودیم: و ما او را در وادی مقدس طور ندا کردیم و به مقام قرب خود برای استماع کلام خویش برگزیدیم و از لطف و مرحمتی که داشتیم برادرش هارون را نیز مقام نبوت عطا کردیم. یعنی شیکتر از این نمیشد. میان بغض و هقهق و مرحمت خوابیدم. دقایقی بعد خزیدم در امنترین سنگر جهان که: فکر کن سر فقرا چی میاد؟ بچههای کار؟ زبالهگردا؟
-اونا به اندازه ما خبر نمیگیرن از اوضاع و مشغول مردن خویشند! کرونا چه چیزی را میتواند از انها بگیرد؟ ایمنیشون هم قطعا زعفرونیتر از ما ژیگولاس!
رفتم به خوابی بی کابوس و بیرویا.
رکورد روبیک 3*3 صدرا رسیده به نوزده ثانیه. از صبح صدای چلیق چلیق روبیک روی اعصابمان است.
صبح ویدیوی روازاده را دیدم. خیلی جان کندهام که بلد شوم به درست یا غلط بودن یک یا چند حرف کسی کلیتش را قضاوت نکنم. باورم به طب سنتی از حدود پانزده سال پیش و روی تجربههایی پیلافکن شکل گرفت. این شاخه طب و کلا طب مکمل که متمرکز بر تعادل بدن است نه عامل بیماریزا به نظرم خیلی معقولتر و پایدارتر از شیوه مهاجمی طب مدرن است؛ هجوم به میکروب و ویروس که در نهایت آنها را قویتر و باانگیزهتر برای بقا میکند و میزبان را ضعیف و تحلیلرفته. مطالعه هم داشتهام در این زمینه اما باورم بر اساس حدود دو دهه مادری و با آزمون و خطای بسیار بر بالین بچههایم شکل گرفته نه یک بررسی علمی و پژوهشی که خب اصلا اینکاره هم نیستم.
با این همه آدم شیاد و بیخاصیت و گزافهگو یا حداقل ناوارد هم در این وادی کم ندیدهام. بعضی از حرفهای روازاده (که کلا هم زیاد حرف میزند) واقعا با عقل و فهم من جور در نمیآید. توطئهباوری و ایدئولوژیکزدگیش با صلحی که در طب سنتی شناختهام نمیخواند؛ اما بعضی تدابیر درمانیش به کارم آمده مثل نمک گرم روی سر برای کنترل زکام که چند سالیست فاتحه آنتیهیستامین را در خانه ما خوانده است.
فقط کاش در این حال و اوضاع لاف و گزاف کم میکرد و بیخیالی و سهلانگاری را ترویج نمیکرد.
امروز سبدهای خشکایشم را بردم به قسمت مسقف ایوان و حیاط را حسابی جارو زدم.
نکات ریزی توی طراحی خانه وجود دارد که به سادگی روی کاغذ خود را نشان نمیدهند. باید هوشیارانه و نازکاندیشانه زندگیش کرد تا فهمیدش.
۱۲ سال پیش روی کاغذ، این حیاط را در سه سطح طراحی کردم؛ قسمت میانی که حوض در آن است را بردم پایینتر تا از دو طرف در احاطه دو فضای دیگر باشد و بشود عزیز دل حیاط و البته که از نظر حسی و چشمی شد اما از ماههای عسل اولیه که دور شدیم متوجه شدم که این عزیز دل حیاط همواره دامگه آت و آشغال میشود و رُفتنش هم آسان نیست به واسطه گودبودنش. از همه حرص درآورتر این که از آب حوض نمیشود برای آبیاری باغچه استفاده کرد و از این رو حوض کاشی آبی اغلب اوقات فقط با شکل ستارهای و با رنگ و حالش دلبری میکند بدون آب!
وقتی کاربر اصلی محصول خودت باشی و دائم یادت بیفتد که این اشکال ریز را میشد روی کاغذ اصلاح کنی و حالا کلنگ و پول و هزار زحمت برای اصلاحش لازم است پیوسته از کیسه شهامتت خرج میکنی.
به سختی و به مدد طراحیهای بعدی ته کیسه را نگه داشته بودم و در چند ماه اخیر همه انرژی و دانش و تجربه و افسوس و پشیمانی و هرچه بود را تبدیل به تصمیمات طراحی خانه جدیدی کردهبودم و میرفتیم که آغاز کنیم که خوردیم به دیوار و غبار! حالا بماند.
امروز حیاط را مرتب و جارو کردم و نصف سطل کود حیوانیی را که گوشه حیاط خلوت، تازه کشف شدهبود روی کرتهای سبزی پاشیدم و خیلی حق به جانب عین کسانی که بلا سرشان نیامده به آسمان نگاه کردم که: خب دیگه من و حیاط و باغچه آمادهایم برای باران بهاری!
تا عصر هی دویدم سمت پنجره و رصد کردم. حوالی چهار عصر باران گرفت چلیق چلیق!
با صدرا دویدیم بیرون و با جیغ و گریه «ایران ای سرای امید» را خواندیم و مثل موش اوو ورکشیده شدیم.
(کج باران از سمت جنوب شرق را قبلا ندیدهبودم انگار. چیز عجیبی بود. توریهای پنجره را هم شست.)
امروز تو صفحه آیه خواندم که سایتهای بازیافت و تفکیک و کمپوست یکییکی دارند تعطیل میشوند و خدا میداند که بعد از این ماجراها چه فاجعه محیطزیستیی رخ میدهد و چه حجمی از خاک غمگین وطن برای همیشه آلوده خواهد شد!
نوشتهبود بعد از ۲۶ سال تازه رسیدهبودیم به بازیافت ۵درصد و همان هم تعطیل شد.
کاش این روزها تعداد بیشتری مسئولیت بازمانده خورد و خوراکشان را به عهده بگیرند. کاش عده بیشتری تصمیم بگیرند رطوبت پوست میوههایشان را بفرستند به آسمان یا فضای خانه به جای اینکه راهی خاکچالش کنند و از آن زهر هلاهل بسازند.
حالا که فراغت بیشتر است حالا که درد بیشتر است حالا که دایره نفوذمان کوچک و کوچکتر شده و به انجام کاری مفید و مثبت و حالخوبکن بیش از پیش محتاجیم.
آیا حاضر هستید به این رفتار درست و ضروری و شدنی بپیوندید؟
امکاناتش را ندارید؟ آیا حاضرید قدمی کوچک برای آزمودن این کار با امکانات فعلیتان بردارید؟
اگر نه آیا حاضرید بگویید چرا؟
اگرنه نگاهی به اینجا و اینجا و اینجا بیندازید!
و اگر باز هم نه کلاهتان را بگذارید بالاتر! الان میتوانید به سهم محتوم خود در این مصیبت زهرآلود افتخار کنید.
اواخر دهه چهل ننه سکین با نوزادی در بغل و هفت فرزند از دم بخت تا خردسال ناخوشی بدی گرفت که خانواده را بسیار برآشفت، و همان موقع بابااکبر نذر کرد که اگر ننه خوب شود هر سال ده روز اول نوروز را روضه بخواند.بماند که چه ها گذشت بر ریز و درشت آن خاندان اما با تجویز و محبت و حمایت مرحوم دکتر پاکنژاد بالاخره فرشته عافیت رسید و ننه خوب شد.
از اوایل دهه پنجاه بود که روضه خوانی شروع شد.
وسطهای همان دهه من و سه چهار تا از نوه های دیگر رسیدیم و من از آنجا یادم میاید که اواسط جنگ بود. تفریح و شادی، خیلی شکل تعریف شده ای نداشت. هفت سین اصلا رسممان نبود و روضه دهه اول فروردین به عنوان تنها آیین ویژه نوروز برای ما بچهها خود بهشت بود.
دور حیاط خانه-پهلوی فرش میانداختند و روی سقفش پوش میکشیدند. منقلهای گرگرفته از پیش از اذان صبح روشن میشد و بخاریهای علاءالدین دور تا دور مجلس مستقر.
در خانه خود ما هر سال یک خرده-مشاجره ای سر اینکه "آخه نوروز هم شد وقت روضه خوانی؟ " سر میگرفت اما ما بچه ها هر جوری بود همقرار میشدیم آنجا و بسط مینشستیم توی اتاق گوشه.
رابین هود و گلی برای مژگان و تنسی تاکسیدو و. را هر سال نوروز نشان میداد اما باز هم سعی میکردیم از تلویزیون کوچک و سیاه سفید وبرفکی ننه ببینیمش. آبگوشت و اشکنه و.را هم به جان میخریدیم که بمانیم و در آن تجربه عجیب دور هم باشیم. نوه های یکی و دوتا و سه تای امروزه روز نبودیم. زیاد بودیم و سیر کردنمان نه آسان.
اتاق گوشه سه در چهار بود و ما بیشمار! ردیفی و درهم و به شیوه آشوب سورت میشدیم هر گوشه ای و من آن سمت در پستو در خاطرم مانده که سرمای پستو از درزهایش میزد بیرون و خودم را که لای عبای بابااکبر که سنگین و گرم بود پیچیده بودم و صبح زود قبل از اذان دایی محسن بیدارم کرد که یالا.
مهربان بودند اما مهربانیشان لطیف نبود محکم بود نمیشد که نباشد.
مدیریت رویدادی جمعی به مدت ده روز از سحر تا نه صبح آسان نبود و ما اگر قرار بود دست و پاگیر باشیم شوت میشدیم به خانه های خود پیش رابینهود رنگی و خورشت قیمه گوشتیخی.
این بود که مدام رقابتی بود بینمان برای نقنزدن و مفیدبودن و کارکردن. از جاروزدن فرشها گرفته تا شستن استکانها با آب سرد.
بیدارباش سحر که زده میشد بیرون خزیدن از لای عبای پشمی بابااکبر جان میکاست. هوا سرد بود یخ بود. رفتن به دستشویی حیاط را در خانه های خودمان هم بلد بودیم اما وضو گرفتن با شیر آب حوض نفس میبرید.
بعد، نماز جماعت بود که همیشه دوست داشته ام و در نوجوانی خیلی بیشتر.
بدترین قسمت ماجرا اما وقتی بود که توی اتاقهای بالا آرام میگرفتیم و صدای کسل کننده و خواب آور روضه خوانها میپیچید توی گوشمان. مقاومت در مقابل وسوسه شیرین خوابی که بر چشمهای کودکانه مان میتاخت چه سخت بود! گاهی چایی قندپهلوی توی تال به دادمان میرسید و خیلی وقتها این امتیاز ویژه بزرگترها بود و سهم ما نمیشد.
ساعت زمینه سفید توی تالار که به حوالی نه میرسید قند توی دلمان آب میشد.
روضه به ته میرسید و میریختیم وسط حیاط. تا بزرگترها درگیر خداحافظی با مردم بودند داد دل از حیاط میگرفتیم و بیوقفه میدویدیم اما باز هم حواسمان بود که مرزها و خط قرمزها را رد نکنیم و ریجکت نشویم به خانه.
بعد حمله میبردیم به وی آی پی رویداد در اتاق دایی محسن: صبحانه دستجمعی! ترکیب بوی چایی دم کشیده روی منقل، بوی گلاب، بوی نفت بخاریها، بوی نان تازه که ننه پخته بود و بقیه اقلام سفره چنان ملغمه غریبی بود که تا هفتاد سال هم از حافظه شامه ام نخواهد رفت.
آن حضور آن لحظهها عجیب درگیرمان میکرد. شاد نبود غمناک هم نبود اما عمیق بود غنی بود زنده بود.
بعد طوفان آمد و ویله ویله از هم دورمان کرد و حیاط و پوش و همه آن بوهای غریب را با خود برد.
امروز که هوا سرد شده داشتم میرفتم توی فاز اینکه یعنی کلا بسته شده ایم به بلا؟
اما خمیر گذاشته بودم که وربیاید و حسابی دچار خود ننهسکینپنداری شدم و پرت شدم به آن روزگار.
یادم آمد وضعیت عادی هوا در روزگار نزدیکتر بودن طبیعت به تعادل همین بود. حالا در متن بلاییم اما کره زمین به یمن تمرگیدن بشر دو پا نفس عمیقی کشیده و رفته به سمت خنکی. یادم آمد که این یکی را میتوان نماد رحمت دید نه ابتلا. سرمای گزنده هوای فروردین به تن پرلهیبت گوارا باد زمین خسته!
چهارشنبه ۲۱/۱۲/۹۸
به یک ورژن خیلی قویتر از خداوند محتاجم. به یک باور عظیم و فراگیر و جهشیافته. باید تکیهگاهی فراتر از تسلیم و عبودیت باشد که این حجم آشفتگی را بشورد و ببرد.
گاهی میگویم کاش دنیا سرعت میگرفت و زودتر میرسیدیم ته این ماجرا و دوباره یادم میفتد که تهش احتمالا خیلی درد و رنج منتظرمان است.
دلم میخواهد از این وحشت وابستگی به اطرافیانم و بالعکس عبور کنم و شیرفهم بشوم که با من یا بی من آفتاب طلوع خواهد کرد و هر چیزی راهش را پیدا خواهد کرد. بدون من بدون بقیه بدون کل ادمهای سیاره.
دلم میخواهد به اقیانوس ایمان بیاورم ورای تکتک امواجش اما بد اسیر قاب کهنه پر از گرد و غبارم.
نگرانیها و دلتنگیها و دلآشوبههای مثل منی چقدر در مقابل زخمیهای وسط میدان رنگ پررویی و خودخواهی دارد.
چه چاره من همینم ای پروردگار! کوچک، نازک، شکستنی و ضعیف.
سه تا از سبزیهایم را امروز کاشتم با شوق و درد با امید و با بغض.
من همین اندازهام که هر روز زیر افتاب خاکبازی کنم و صدایت بزنم. سفرهای پهن کنم و به اهل خانهام اب و نان بدهم و منتظر خبرهای خوب باشم. همین اندازه که ساعتی از روز بایستم و برقرا باشم و ساعاتی سقوط کنم ته چاه و مثل گنجشکی مچاله بال بال بزنم.
همین طور لیلی میکنم میانه خشم و انکار و چانهزنی و افسردگی با این تصور که از مرحلهای اگر رد شوم بر نمیگردم اما انگار این چهار مرحله را باید بارها بروم و برگردم تا به مرحله پذیرش مشرف شوم.
درد دارد مفاصل روحم را میترکاند شاید بشود که بزرگ شوم و بیاموزم رمز مرحله آخر را.
روزنگار عبور از غبار امروز تمام شد. دیگر نمینویسمش
دوشنبه 20/12/98
شاید دوم راهنمایی بودم احتمالا سال 66 یا 67. بچههای سومی سر صف سرودی میخواندند که کلی از نظرم بامزه و جالب بود: چه بهار سرخیه که بوی خون میاد همش/عوض گل برامون نعش جوون میاد همش!
پوستمان کلفت بود ما بچههای انقلاب. حالا که فکرش را میکنم میبینم مضمون آن شعر نه اغراقی شاعرانه که رونوشتی صادقانه از حال و اوضاع آن دوران بود. یاد آن تکه از صحبتهای سحر سخایی میافتم در رادیو دستنوشتهها که: شب یلدا بود. مردم کرمانشاه مرخصی کوچکی از جنگ خواستهبودند تا سور و سات یلدا را جور کنند؛ صدام اما با مرخصی موافقت نکرد و همان شب شهر را زد!
در میانه آن دوران بلد نبودم چندان بترسم؛ اما حالا دیگر آن بچه گیجول قدکشیده در بحبوههی جنک نیستم. حالا از خزیدن آرام و خونسردانه مرگ توی تن زندگی میترسم. سزا نیست که اینطوری دانه دانه دانه با ما تفریح کنی حضرت مرگ!
و اما این طرف. بین چهار دیوار، زندگی کماکان جاریست. بالاخره بیسکوییت خانگی پختم از روی این دستور ساده و کمدردسر و بد نشد؛ البته به جای آرد سفید آرد کامل زدم و کاکائو هم به میل ملوکانه اضافه کردم که بگویم اینجا در این نقطه هنوز حرف حرف من است! میخواهم دفعات بعدی هر بار چیزی از دستور بم و چیزی جایگزینش کنم.
دچار هراس از کمبود منابع شدهام و حواسم به لقمههایم هست تا بخصوص نان خانه خیلی دیرتر تمام شود از بس که پروسه خرید سخت است.
باید خدمت کسانی که در این پست با من همدلی کردند عرض کنم که بعد از سالها جنگیدن با اضافهوزن در این دو سه هفته قرنطینه بدون تحرک دو سه کیلو وزن کم کردهام. این هم از نیمه پر لیوان.
سهشنبه ۲۰/۱۲/۹۸
هوای یزد حسابی سرد شده تا قشنگ باور کنیم که کرونا بییار و یاور نخواهد ماند.
شب میلرزیدم نمیدانستم مریض شدهام یا ترسیدهام؛ اما ظاهرا سردم بود! و خوب شدم با یک پتوی اضافه و رادیاتوری که در طول زمستان خیلی کم روشن شد تا کمکی به کوالاهای استرالیا بکند.
افتاب صبح اما دوباره معجزه کرد. قدر حیاط را این روزها خیلی بیشتر میدانم و از صمیم قلب برای ساکنین آپارتمانها محزونم. به شکل شگفتانگیزی تاثیر آفتاب و ویتامین دی را داریم لمس میکنیم. با چشم عدد و اندازه میبینم که پسرم قد کشیدهاست. حالا شما هی بگو توهم زدهای و خطای ابزار داری اما قد کشیدهاست. نه اینکه پیش از این هم آفتابندیده باشد دو سالیست که با دوچرخه به مدرسه میرود اما بی لباس و بافراغت گویا بیشتر جواب دادهاست.
امسال باغچه چنان از خشم و غم و استیصال بیل میخورد که یحتمل از آن سالهای «ز هر تخم برخاست هفتاد تخم» بشود. فقط مشکل اینست که تخم در کار نیست! بذر تازه و باکیفیت ندارم باید به تهماندههای پارسال و وارونگی امسال تکیه کنم. امروز حسابی بیل زدم و کرتبندی کردم و بذرها را هم خیساندهام.
فهمیدهام ادراکم صبحها بیشتر فعال است چون کتاب آشوب را امروز بیشتر و آسانتر فهمیدم و بیشتر و بیشتر فهمیدم که خواندن این کتاب در چنین روزهایی بوسه گرم خداوند است بر پیشانیم:
ص ۴۹: هدف سیستم زنده از انعطافپذیری و سازش عقبنشینی از اولویتهای خود و مراعات حال دیگران نیست،بلکه فرصتیافتن برای نیروگرفتن و شناخت بهتر موقعیت برای تسلط بر آن و یافتن بهترین راه برای زندهماندن و بهرهوری حداکثری از شرایط است.
ص ۵۰: ما در زندگی مدرن به راحتی از پا در میآییم یا با در پیشگرفتن روشهای خصمانه و صلب بر ناپایداری خود میافزاییم و به جای یافتن بهترین راه حل برای سرفرازی –نه حفظ آبباریکهای برای زندهماندن- به خواستهای سیستم مستبد و نابودگر تن میدهیم تا تنها به عنوان زایدهای در کنار وجود آنان و نه به عنوان سیستمی مستقل به حیات انگلی خود ادامه دهیم!
ص۵۱: آشوب تنها سیستمی است که از سختیها و دشمنان با آغوش باز استقبال میکند چون میداند که ایشان موجب ارتقا و تعالیش میشوند.
یکشنبه ۱۹/۱۲/۹۸
از حدوذ بیست سال پیش به این ور فروشندگان لباس به تدریج روز پدر و مرد را باب کردند. حالا نه این که کار بدی باشد فقط گفتم که شما جوانها بدانید که از اول نداشتیم همچین چیزهایی!
امسال هم با تقارنش با روز جهانی زن کلی حرکت مفهومی و شیکی زدهاست که یعنی اینکه: بشریت در این سال آشفته آگاه شود که یکیشدن و آدمبودن ورای جنسیت راه رهایی است! جورابها طلبتان مردان مرد! (پیام اخلاقی انگیزشی)
صبح با بچهها نشستیم به تدوین و بازسازی «همراه شو عزیز» شجریان و برای این روزها بازساختیمش. نمیدانم چنین حقی داشتیم یا نه ؛ ولی به گمانم کار تأثیرگزاری شد.
عصر آمار کشتهشدههای کادر درمان را دیدم؛ زیر ده نفر ولی خیلی جگرسوز بود. یاد خاطره محوی از دوران کودکیم افتادم. جلوی موتور دایی نشستهبودم و میرفتیم خلدبرین. (کلا باغ دلگشایمان بود آن روزها؛ همانطور که توی خانه مادربزرگ هم سرگرمیمان مقایسه نقاشیهای رنگ و روغن از عکس شهیدان بود و کلکل سر این که کدام رفیق دایی از خودش قشنگتر است!)
آن روز مادربزرگ ترک نشستهبود و دایی تعریف میکرد که آن اتاقک را میبینی؟ اول جنگ آن را ساختند برای کشتههای جنگ با این خیال و امید واهی که به سرعت تمام میشود و مبادا شهدا قاطی بقیه از یادها بروند.
قشنگ یادم هست که با دل ساده کودکم چقدر غصهخوردم برای این امید به دیوارخورده و آن جنگ لعنتی که سالها طول کشیدهبود و صدها جوان و نوجوان که پرپر شدند.
روز به روز که گذشت مرگ جوان بیقدرتر و عادیتر شد اما کیست که نداند هر نفر اگرچه یکی از هزاران اما عزیز یکدانه کسی یا کسانی بود که میرفت زیر گل.
حتی یاد جوان رعنای خویشاوندمان افتادم که تیر ۶۷ در فاصله بین پذیرش قطعنامه و آتشبس کشتهشد و چقدر درد داشت آن اتفاق! چقدر کور و بیچشم و رو بود ماشین نکبت جنگ!
خدا! دوباره نرسد روزی که این هفت تا و هشت تاها بیمقدار شود و نسبت به ابهت مرگ بیحس شویم هرچند خیلیها معتقدند که به زودی میرسد و بعضیها معتقدند که امروز هم رسیدهاست.
درباره این سایت